یک هفته...
بعد از گذشت یک هفته از انفجار کاخ شکوهمندِ لندن، تنها چیزی که از آن مناره باقی مانده بود، خاکستر بود و خاکستر...
تهیونگ در طی این هفته، توی اتاقش بود و فقط برای خوردن شام بیرون می آمد. مثل گذشته پر حرفی نمیکرد جوری که یونگی دلتنگ شیرین زبونی های مرد کوچکتر بود...
ناراحتی دستیار آشکارا و پیدا بود ولی کارآگاه؟
از درون غصه میخورد، خودش هم نمی دانست چرا...
حالا که افعی مرده بود، تکلیف پدربزرگ و مادربزرگش چی میشد؟!
دقیقا باید سراغ کی رو میگرفت تا آدرس جایی که اونها درش زندانی شدند رو بهش بدهد؟!
ذهنش درگیر بود....
روی مبل دراز کشیده و به سقف زل زده بود.
همه چیز آشفته و بهم ریخته بود. نگاهش سمت میزش رفت. جایی که چهار حلقه که متعلق به وزیران و پادشاهِ بلک اسنیک بود، کنار هم روی میز قرار داشت.
لحظه آخر وقتی دید کسی متوجه او نیست، حلقه هارو از انگشت سوخته چهار مرد خارج کرد.
خودش هم نمی دانست چرا...
خیزی برداشت و نشست تا لیوان خالی اش رو از ویسکی که روی میز عسلی بود، پر کند.
هنوز به مرحله نیمه مست هم نرسیده بود، پس وقتی صدای در خانه رو شنید، تصور نکرد که توهم زده.
با تنبلی خودش رو سمت در کشید و بازش کرد.
_ سلام مین
یونگی با چهره ای بی حس به افعی که با لبخند همیشگی اش بهش خیره بود، نگاه کرد.
چند ثانیه گذشت و یونگی در را بست.
توهم زده بود...مطمئن بود که توهم بوده
نکنه مست شده بود و خبر نداشت؟
اصلا چرا باید توهم افعی رو بزند؟!
دوباره در خانه به صدا در آمد و یونگی چشم غره ای به بطری ویسکی رفت و در رو باز کرد:
_ این خیلی زشته که در رو به روی مهمونت ببندی
جیمین با اخم گفت و یونگی بدون اینکه هیچ احساسی رو تو چهره اش نشان دهد، بهش خیره بود.
یونگی سرتا پای مرد کوچکتر رو بررسی کرد و در آخر به لیوان داخل دستش نگاه کرد.
جیمین با دیدن لیوان ویسکی در دست کارآگاه، با دقت بو کشید و توانست بوی الکل رو حس کند.
_ جدا؟ مست کردی؟ من توهم نیستم مین. واقعی ام.
یونگی چشماش رو ریز کرد جوری که انگار حرف مرد رو باور نکرده بود. جیمین چشمی چرخاند.
کارآگاه با تردید دستش رو بالا آورد و طرف راست صورت افعی رو گرفت. بدن جیمین زیر همون لمس ساده ناچیز منقبض شد...
مرد انگشت شَستشرو روی گونه برجسته افعی کشید. هر دو در سکوت به هم خیره بودند.
_ تو واقعی هستی...
_ بهت گفتم
یونگی دستش رو عقب کشید که جیمین گفت:
_ بلخره اجازه میدی بیایم داخل یا نه؟
_ بیاید؟!
_ جیکی هم همراهم هست
یونگی که انگار هنوز گیج بود، با انگشت اشاره اش، سرش رو خاراند و به پشت جیمین، جایی که جیکی ایستاده بود نگاهی انداخت.
بعد از چند ثانیه، انگار مغزش تازه داشت تجزیه و تحلیل میکرد، فرمان اخم رو صادر کرد.
کارآگاه با گره ای که بین اَبرو هاش بود و هر لحظه شدید تر میشد به جیمین توپید:
_ توی عوضی-...چرا زنده ای؟ اصلا چطور زنده ای؟!....من خودم جسد لعنتی تورو دیدم! فکر کردم مردی!
_ خوشحالم که نگرانم شدی
جیمین با دستش کارآگاه خشمگین رو کنار زد و سمت مبل رفت. پشت سرش جونگ کوک هم وارد شد.
_ هی دراز لعنتی!
یونگی صداش زد و کوک در حالی با نگاهش دنبال تهیونگ میگشت، طرف کارآگاه برگشت.
_ همین الان تن لشتو جمع میکنی و میری توی اتاقش قبل از اینکه بخاطر مرگ جعلیِ تو افسردگی بگیره!
کوک بلافاصله سمت اتاق تهیونگ، که درش بسته بود رفت و بدون اینکه در بزند وارد شد.
یونگی سمت جیمینی که با لبخند بهش خیره بود برگشت. مرد همون طور که غرغر میکرد، سر جای قبلی اش برگشت:
_ بیشعور ترین آدمی هستی که دیدم...البته عوضی ترین شون هم هستی!
_ ممنون بابت تعریف هات
یونگی چشم غره ای بهش رفت و لیوانش رو روی میز گذاشت.
_ پس کارآگاه مین کلی بابت مرگ من غصه خورد و مست کرد. درسته؟
_ در اصل واسه حال خودم غصه خوردم نه تو!
_ چرا اونوقت؟!
_ چون مادربزرگ و پدربزرگ نازنینم دست تو بودن!
جیمین لبش رو کج کرد و زیر لب به یونگی فحش داد...
همون لحظه صدای افتادن چیزی از توی اتاق تهیونگ آمد و جیمین با ترس تو جاش پرید. سمت صدا برگشت و با چشم های درشت شده پرسید:
_ چی بود؟!
یونگی درحالی که صورتش با پوزخند رضایتمندی نقاشی شده بود، جواب داد:
_ به نظرم یه مشت محکم توی صورتش کمترین کاری بود که تهیونگ میتونست بکنه
_ چی!
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...