Meat soup

832 171 9
                                    

با تابش مستقیم نور خورشید به چشم هاش، بلخره از خوابی که یک روز طول کشیده بود، بلند شد.
خیزی برداشت تا به تاج تخت تکیه بدهد ولی با پیچیدن درد شدید توی شکمش، پشیمان شد.
با اخمی که ناشی از دردش بود، سرش رو از روی بالش بلند کرد تا به شکمش نگاه کند.
با دیدن باند پیچی، "اوه"ی گفت و به اطراف نگاه کرد.
درسته او الان در خانه کارآگاه مین بود...!
_ نیازه واقعا هر دقیقا تو اتاق سَرَک بکشی؟!
_ به تو چه اصلا؟!
مثل اینکه یونگی و جونگ کوک داشتن بحث میکردند....مثل همیشه....
_ باید اجازه بدی استراحت کنه!
_ من فقط میخوام ببینم بهوش اومده یا نه!
در اتاق آهسته باز شد و کله جونگ کوک از بین چهارچوب گذشت. با دیدن جیمینی که داشت نگاهش میکرد، با شادی وارد اتاق شد.
_ بلخره بهوش اومدی!
لبخند بی جانی در جواب به جونگ کوک زد.
_ سرگیجه نداری؟حالت تهوع چی؟
_ من خوبم...
با صدای تحلیل رفته گفت به یونگی که به چهارچوب تکیه داده بود، نگاه کرد. کارآگاه با چهره ای جدی، برای چند ثانیه به جیمین خیره شد.
با اینکه رنگش پریده بود و بیحال بود، ولی هنوزم از نظر کارآگاه جذابیت خودش رو داشت....
_ درد نداری؟
با صدای بَمش پرسید و منتظر جوابی از جانب مرد زخمی ماند:
_ یکم....
یونگی بدون اینکه واکنشی نشان دهد، رفت.
جیمین پوزخندی به خودش زد. چطور فکر کرده بود که ممکنه یونگی نگرانش شده باشد....
همان لحظه کارآگاه با لیوان آبی وارد اتاق شد و دستش رو جلو آورد. جیمین به قرص کف دست مرد بزرگتر نگاه کرد و پرسید:
_ این...چیه؟
_ مسکن. دردت رو کمتر میکنه
با دیدن چهره شگفت زده و دهان نیمه باز جیمین، سعی کرد لبخندش رو کنترل کند.
ولی بر خلاف کارآگاه مغرور، مرد خلافکار با لبخند درخشانی قرص رو از یونگی گرفت و با آب مسکن رو راهی بدنش کرد.
_ گشنه نیستی؟
جیمین آخرین قطرات آب رو خورد و بعد جواب داد:
_ چرا هستم
جونگ کوک که تمام آن مدت در سکوت به دو مرد نگاه میکرد، پرسید:
_ میتونه الان غذا بخوره؟
_ دکتر گفت چیز های سبک میتونه بخوره. خانم شارلوت براش سوپ گوشت درست کرده. برای درمان سریع تر زخمش هم بهتره
یونگی تمام این نکات رو برای درمان جیمین حفظ کرده بود؟!
جیمین لبش رو به داخل دهانش برد تا لبخند سمجش رو کنترل کند.
یونگی از اتاق خارج شد تا وعده غذایی افعی رو بیاورد.
_ خب؟
جونگ کوک به جیمین نگاه کرد و جواب داد:
_ چی خب؟
_ اون پلیس های لعنتی از کجا اومدن؟!
_ کار یونگی نبود. خودش اینطور گفته. مثله اینکه خودشون اومدن
_ اون پیرمرد فاکی چی؟ فرار کرد؟
_ آره
_ فاک توش!
جیمین با حرص گفت و مشتش رو به تخت کوبید.

یونگی وارد آشپزخانه شد و کاسه ای برداشت.
_ بهوش اومد؟
یونگی از شدت ترس، پرید و به تهیونگی که پشتش ایستاده بود نگاه کرد.
_ ترسوندیم!
_ بهوش اومد؟
_ آره
یونگی چشمی چرخاند و در قابلمه رو برداشت. با پیچیدن بوی سوپ توی آشپزخانه، تهیونگ لیسی به لبش زد.
_ میخوری؟
یونگی با دیدن وضعیت دستیارش پرسید و تهیونگ فورا سر تکان داد.
_ یه کاسه دیگه بهم بده
تهیونگ سریع سمت کابینت رفت و کاسه ای برداشت.
با چشم های درشت و مشتاق ظرف رو توی دستش گرفت و به یونگی نگاه کرد.
کارآگاه با دیدن چهره دستیارش، خندید و زیر لب "کیوت"ی گفت.
_ بده ببینم
یونگی دستش رو جلو آورد و تهیونگ کاسه رو دست مرد بزرگتر داد.

وقتی وارد اتاق شد، جونگ کوک آنجا رو ترک کرد. سینی غذا رو روی پاتختی گذاشت.
_ تا تَهِش رو بخور
یونگی با تهدید گفت و جیمین ریز خندید.
_ و اگه نخورم؟
_ به زور بهت میدمش
جیمین با شیطنت اَبرویی بالا انداخت و گفت:
_ پس تو بهم بده
_ ...چی..؟
_ تو بهم غذا بده. من زخمی شدم و نیروی زیادی از دست دادم
_ شکمت زخمی شده. دست هات که سالمه!
_ یا بهم میدی با نمیخورمش
_ نخور!
یونگی گفت و از اتاق خارج شد. جیمین لبش رو کج کرد و ادای کارآگاه رو درآورد.

_ آم...چیکار داری میکنی؟
جونگ کوک با دیدن تهیونگی که روی چیزی خیمه زده، پرسید.
تهیونگ به ضرب سمتش برگشت و با لپ هایی پر نگاهش کرد.
_ میخوری؟
جونگ کوک نزدیکش شد و با دیدن کاسه سوپ، سعی کرد خنده اش رو کنترل کند.
_ سوپ؟
_ دستپخت خانم شارلوت عالیه!
دستیار در حالی که از مزه محشر سوپ لذت میبرد، گفت. جونگ کوک که مشتاق بود تا مزه سوپ رو بچشد، با تردید پرسید:
_ منم میتونم بخورم؟
تهیونگ با لبخند مستطیلی سر تکان داد و به صندلی خالی کنارش اشاره کرد. جی‌کی با رضایت کنارش نشست و منتظر بهش خیره شد. تهیونگ قاشق رو داخل ظرف سوپ خودش بُرد و طرف کوک گرفت.
_ این الان...چیه؟
_ آم....سوپ؟
جونگ کوک خندید و تهیونگ با لبخند بهش نگاه کرد.
_ قشنگ میشی
شدت خنده کوک کم شد و با لبخند پرسید:
_ چی؟
_ وقتی میخندی....قشنگ میشی
جونگ کوک با چشم های درشت شده به اطراف نگاه کرد. تهیونگ با دیدن هاله سرخ روی گونه های مرد کوچکتر، بی صدا خندید...

به اتاق برگشت تا ظرف هارو بردارد. با دیدن غذای دست نخورده داخل سینی اخمی کرد و به جیمین که خودش رو به خواب زده بود، نگاه کرد.
_ میدونم بیداری
_ نه نیستم
_ چرا غذات رو نخوردی؟!
_ چون تو بهم ندادی
_ الان جدی هستی؟!
_ اوهوم
یونگی با حرص دستی به صورتش کشید. جیمین گستاخانه بهش زل زده بود و منتظر تصمیم کارآگاه بود.
_ جهنم‌. برای اینکه خوب بشی و از خونه ام بری، باید غذا بخوری. پس من این کار رو انجام میدم.
جیمین لب هاش رو روی هم فشرد تا جلوی خنده اش رو بگیرد. کارآگاه با بی میلی روی تخت کنار افعی نشست و سینی غذا رو روی پاهاش گذاشت.
جیمین که حسابی گشنه اش بود، لیسی به لبش زد و مشتاق به کاسه سوپ نگاه کرد. یونگی قاشق رو جلوی صورت مرد کوچکتر گرفت و او فورا دهانش رو باز کرد.
با چشیدن مزه عالی سوپ، چشم هاش خمار شد و "هومی" گفت.
_ خوشمزه ست؟
_ خیلی!
یونگی لبخندی زد و قاشق بعدی رو به مرد زخمی داد....

༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
پیش به سوی داستان همخانه های واحد کارگاه مین یونگی🌝👩‍🦯
امیدوارم از پارت جدید لذت برده باشید.
بابت ووت و نظر هاتون ممنونم🤍🌊

دینگ دونگ🌝👇⭐

Revenge [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now