You were lying

751 145 38
                                    

دوباره پشت میزش نشست و نگاهی به جعبه کادو انداخت.
شانه ای بالا داد و در جعبه رو برداشت....
و با دردناک ترین صحنه زندگیش روبه رو شد......
سر از تن جدا شده تک پسرش، در حالی که دورش ربان سرخی پیچیده و در آخر پاپیون خورده بود، برایش فرستاده شده بود....
دلش میخواست تنها باقی پسرش رو به سینه اش بچسباند و برایش گریه کند.
اما همان لحظه در اتاق به شدت باز و دستیارش هراسان وارد شد.
_ قربان! بهمون حمله شده! همین الان باید اینجا رو ترک کنیم!
نیاز نبود بپرسد که چه کسی همچین جرئتی به خودش داده تا به قصر گرگ پیر حمله کند.
او همین الان هم جواب رو میدانست: افعی!
آن مرد جوان از قبر برگشته بود تا جایگاه و جانش رو ازش بگیرد.
پوزخندی زد و همراه دستیارش از اتاقش خارج شد.
فورا افرادش حلقه ای رو دورش تشکیل دادند تا امکان آسیب دیدن رئیس شون رو به حداکثر برسانند.
قبل از اینکه تصمیم بگیرند از پله ها پایین بیایند، در تالار ورودی باز شد و افراد گنگ بلک اسنیک، به داخل قصر هجوم آوردند.
در آخر آنها جیمین قرار داشت و با دقت به اطراف نگاه میکرد و بلخره استیون رو بالای پله ها پیدا کرد.
اَبرویی بالا انداخت و بعد از زدن لبخندی گنده، براش دست تکون داد.
افراد، استیون رو به سمتی هدایت کردند.
معلوم نبود مقصد فرار شون کجاست...!
این قصر فقط دو طبقه داشت و آنها همین الانش هم در طبقه دوم بودند.

.
.
.

نمی توانست درک کند این حجم از افراد مسلحه، چگونه درون قصر جا شدند....
هر چقدر که میکُشت، بازم افراد گرگ پیر مثل مور و ملخ رو سرشون خراب میشدند.
تنها دلخوشیش این بود که توانسته راه رو برای ورود جیمین باز کند.
دستی درون جیب شلوارش کرد تا تفنگ اش رو از تیر پرکند و همین وقفه کوچک، برای مورد هدف قرار گرفتن در مقابل یکی از اسلحه های دشمن، کافی بود.
با عجله، تر هارو درون خشاب فرو کرد و هم زمان نگاهش رو به اطراف میچرخاند.
با این حال آن شخص مجهول، فشاری به ماشه وارد کرد تا به زندگی جی‌کی برای همیشه پایان دهد.
صدای شلیک بین آشوب و همهمه گم شد، ولی تیری به جونگ کوک برخورد نکرد.
مرد کوچکتر با حس کردن دستانی که از پشت دورش حلقه شد و آغوش آشنایی که به یکدفعه، درونش غرق شده بود، چشمانش گرد شد و بی حرکت ایستاد.
ناله دردمند تهیونگ کنار گوشش رها و باعث شد به خودش بیاد.
با مردمک هایی لرزان، فورا سمت مردش برگشت و چهره جمع شده از دردش، مقابل دیدگانش به نمایش درآمد.
_ تهیونگ!
دستیار، شانه تیر خورده اش رو محکم می فشرد.
_ آه....خوبم....چیزی نشده....
_ تو تیر خوردی لعنتی!
بدن تهیونگ رو روی خودش انداخت و مرد زخمی رو به سمت خروجی محوطه قصر برد.
_ مگه بهت نگفتم پات رو اینجا نذار!
_ من همین الان جونت رو نجات دادم....باید ازم تشکر کنی
_ خفه شو! الان من باهات چیکار کنم! اگه اون تیر یکم اینور تر میخورد دقیقا چه فاکی باید میخوردم!
_ آه....من خوبم....این فقط یه تیر کوچولوئه
_ قبل از اینکه خودم بار دیگه بهت شلیک کنم، خودت ساکت شو.
دستیار، بیحال خندید و وزن خودش رو روی کوک انداخت.
_ عاشق وقت هایی ام که عصبانی میشی
جونگ کوک با صدایی که میلرزید، غرید:
_ ساکت شو کیم فاکینگ تهیونگ!
بلخره به یکی از ماشین های گنگ رسیدند. با احتیاط تهیونگ رو روی صندلی عقب دراز کرد. نگاه نمدارش رو به بدن خونین مردش داد.
_ داری گریه میکنی انجل؟!
تهیونگ با لبخند پرسید و باعث شد کوک یکدفعه شروع کند به گریه کردن....
_ بهت گفتم نیا!
بین گریه هاش غر زد و باعث خنده مرد بزرگتر شد.
_ کسی با یه تیر توی شونه اش نمرده بیبی.
_ باید ببرمت بیمارستان-....نه نه! پیش اون دکتره. برادرِ خانم شارلوت
تهیونگ که هر لحظه خون بیشتری ازش میرفت و درد بیشتری رو متحمل میشد، سری تکون داد و قبول کرد.
جونگ کوک بسرعت بشت فرمان نشست و لحظه آخر، نگاهی به قصر انداخت و از جیمین معذرت خواست که مجبورست از اینجا بعد رو تنها ادامه دهد....

Revenge [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now