Good bye Jin...

847 151 41
                                    

دماغش رو بالا کشید و کف دستش رو روی صورتش نگه داشت تا اشک هاش تو دید کسی قرار نگیرد.
یونگی شانه اش رو مالید و با ناراحتی به نیم رخ غمگین جیمین نگاه کرد.
همه منتظر بودند تا آر ام هم کنار افعی و جی‌کی در مراسم تدفین جین حاضر شود. ولی نامجون چند بار جلوی دفن کردن جین رو گرفته بود و کلی سر و صدا کرد و حتی چند نفر رو زیر مشت و لگد خودش گرفت تا از تابوتی که جسم معشوقش رو درون خودش اسیر کرده بود، فاصله بگیرند...
ولی در آخر جونگ کوک و تهیونگ مرد شکسته رو مهار کردند و با تزریق آرامبخش به گردنش، توانستند برای چند ساعت، ساکت نگه اش دارند تا مراسم در سکوت و آرامش به پایان برسد.
بعد از دفن جین، تک تک افراد در حالی که بخاطر احترامی که برای مروارید گنگ قائل بودند، با کت و شلوار سیاه، و سر و صورت هایی آراسته، با شاخه ای رز سرخ، بالای قبر مرد ایستادند و از خدا برایش آرامش و زندگی پس مرگی راحت خواستند.
سپس رز ها رو روی قبر گذاشتند و پشت سر افعی ایستادند.
حالا که کسی جلوی جیمین نبود، مرد با خیالی راحت اجازه داد اشک هاش روی صورتش جاری شود.
_ مراقب نامجون هستم.
بی صدا هقی زد و ادامه داد:
_ و مطمئن باش که باعث و بانیش رو آزاد نمی زارم
با نفرت از بین دندان های چفت شده اش گفت.
لحظه ای بعد، طبق آداب سرزمین مادری اش، دست هاش رو در سطح چشم هاش نگه داشت و کمر و زانوش رو خم کرد و روی زمین نشست و دست ها و پیشانی اش رو روی زمین گذاشت....
افراد با چشم هایی گرد شده به تعظیم و سجده روی خاکِ افعی برای جین، نگاه کردند.
چند ثانیه بعد لرزش شانه های افعی، خبر از گریه کردنش رو میداد.
بعد از او کارآگاه و دستیارش و جی‌کی هم پشت سر جیمین، به جین ادای احترام کردند و روی زمین نشستند.
بقیه اعضا به تبعیت از افعی، با دقت حرکاتش رو تکرار کردن بعد از چند ثانیه، گروه وسیعی از افراد سیاه پوش، دور قبر جین، روی زمین نشسته بودند....

༺❈༻

چند سکه کف دست فروشنده رها کرد و روزنامه رو ازش گرفت.
اما قبل از اینکه بتواند، کوچک ترین نگاهی به نوشته هایش بی اندازد، صدای جوان و آشنایی خطاب بهش گفت:
_ اوه! کارآگاه مین!
با اخم ظریفی سمت صدا برگشت و با دیدن خبرچین کوچولوش، همان اخمِ محو هم به کل نابود شد.
لبخند کمرنگی به پسرک زد.
_ خوشحالم که هنوز زنده ای کارآگاه-
با دیدن چهره گیج و عصبی یونگی، ادامه جمله اش رو خورد.
_ منظورت چیه. مگه قرار بود بلائی سرم بیاد؟!
یونجون که فهمید بازم نتوانسته جلوی دهانش رو بگیرد، چند قدم عقب رفت و قصد کرد که فورا فرار کند. اما یونگی فورا یقه کت یونجون رو از پشت چنگ زد و نگهش داشت.

همون طور که به پیراشکی خوردن یونجون خیره بود، منتظر ماند تا پسرک دهان باز کند.
فقط با یه لبخند نصف و نیمه و وعده عصرانه ای خوشمزه، آن خبرچین حیله گر رو راضی کرده بود تا بهش توضیح دهد، دقیقا اینجا چه خبر است؟!
یونجون با ولع، گاز بزرگی به پیراشکیِ کاراملی اش زد و با لذت چشم هاش رو بست.
یونگی، کلافه به اطراف نگاه کرد. اگر یکم دیگر بخاطر این بچه معطل میشد، بدون هیچ رحمی کتکش میزد......
_ دهن باز کن یونجون!
کارآگاه با حرص و صدایی که سعی در کنترلش داشت، غرید و یونجون تو جاش لرزید.
خب، مثل اینکه باید خیلی چیز هارو تعریف میکرد و نمی توانست از این مسئله فرار کند.
ناراضی، پیراشکی اش رو بین دست هاش نگه داشت و توضیح داد:
_ خب، همه چیز از اونجا شروع شد که ازم خواستی آمار بلک اسنیک رو در بیارم.
یونگی که حس کنجکاوی اش گل کرده بود، سر تا پا گوش شد:
_ و خبر منم که داری‌. سر ماموریت هام از جون و دل مایه میزارم و میرم تو دل خطر-
با دیدن نگاه پوکر کارآگاه، مکثی کرد و ادامه داد:
_ یه روز که خیلی به پاتوق شون نزدیک شده بودم، مچم رو گرفتن. بعدش منو بردن پیش رئیس شون.
_ خب؟
_ و اونجا با افعی آشنا شدم. یعنی آشنا بودم. در اصل چهره اش رو دیدم.
گازی از پیراشکی اش گرفت:
_ و اونجا افعی بهم گفت که تورو بکشونم سمتش. گفت مدرک های لازم رو بهم میده و تو خودت میری پیشش....
یونگی با اخمی غلیظ به چهره شرمنده یونجون خیره شد.
_ اینجوری نگاهم نکن! اون لعنتی ها تیزی کاشته بودن زیر گلوم! اگه قبول نمی کردم، الان زیر خاک دفن شده بودم. یا شایدم هم خوراک اون توله سگ هاش میشدم!
یونگی دستی به پیشانی اش کشید و سعی کرد با نفس عمیق خودش رو کنترل کند.
_ دیگه چی؟
با خشم پرسید و یونجون با دست پاچگی جواب داد:
_ همین. اون فقط میخواست پیداش کنی....
کارآگاه سری تکان داد و کلام آخر رو گفت:
_ میتونی بری‌.
یونجون سریع بلند شد تا مرد خشمگین رو ترک کند. ولی هنوز چند قدمی دور نشده بود که یونگی گفت:
_ در ضمن.....مراقب خودت باش. تو دردسر نیافتی!
لبخندی محوی روی لب های برجسته یونجون ظاهر شد و بعد از تعظیم کوتاهی، کارآگاه رو ترک کرد.
الان باید از دست جیمین عصبانی میشد؟
اگر میخواست هم نمی توانست از دست او ناراحت یا عصبانی شود.
در کل یونگی بار ها کنار افعی احساس ضعف و ناتوانی کرده بود. این یکبار هم روش....
آهی کشید و سمت خانه راهی شد.

Revenge [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now