~We are with you~

753 143 43
                                    

میز، خالی و سوت و کور بود.
فقط کارآگاه و پسرش، به همراه تهیونگ سر میز نشسته بودند و در سکوت وعده ناهار رو می‌خوردند.
_ پاپا چند روز مونده تا یک هفته تموم بشه؟
_ 5روز
آلن با غذاش بازی کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_ ولی دلم برای جیمی تنگ شده.....
تهیونگ لبخند خسته ای به پسرک زد و گفت:
_ فکر کنم بتونی از کوک بخوای تا به جیمین تلفن بزنه
_ ولی عمو کوک اینجا نیست....
با لحنی غمگین گفت و لب هاش آویزان شد.
_ عیبی نداره. وقتی اومد ازش بخواه.
_ باشه....پاپا؟
یونگی نگاهش کرد و پسرک ادامه داد:
_ میشه دیگه نخورم؟
_ ولی تو که هنوز چیزی نخوردی...!
_ اشتها ندارم
_ آه....باشه
آلن از پشت میز پایین پرید و با قدم های کوتاه و تند، سمت پله ها دوید. سمت اتاقش پا تند کرد، ولی با شنیدن صدای شکستن چیزی، از حرکت ایستاد. با شَک به در اتاقِ بسته ای نگاه کرد.
با قدم های بی صدا سمت اتاق رفت و آهسته درش رو باز کرد.
سرش رو از لای در داخل انداخت و مردی رو دید که بین تکه های شکسته گلدان نشسته بود و اشک می‌ریخت.
مرد بی صدا گریه میکرد و شانه هاش زیر بار غمی که روی آنها بود، میلرزید.
ساق دستش پر از زخم و غرق در خون بود. آلن با ترس به خونی که روی زمین ریخته بود چشم دوخت.
آن مرد زخمی شده بود و گریه میکرد. پسرک دلش برای مرد غمگینِ داخل اتاق سوخت و فوری خودش رو به پایین رساند تا به پدر و عمویش بگوید تا به مردِ زخمیِ غمگین کمک کنند.
_ پاپا! عمو ته!
دو مرد با ترس سمت پسرک بر گشتند و آلن آستین یونگی رو کشید و گفت:
_ پاپا یه آقاهه زخمی شده! باید بهش کمک کنی! خیلی درد داره، بخاطرش داره گریه میکنه!
کارآگاه و دستیار با نگرانی و استرس به همدیگر نگاه کردند و با شتاب، همراه آلن به طبقه دوم رفتند.
_ کجاس آلن؟!
_ تو اون اتاق پاپا
یونگی بدو خودش رو به اتاق رساند و درش رو با شدت باز کرد.
چشم های دو مرد با دیدن جسم شکسته و خونین نامجون، گرد شد.
_ خدای من-
تهیونگ زودتر سمت مرد زخمی رفت و تکه ‌شکسته گلدان رو از لای مشت خونین اش، بزور در آورد:
_ ولش کن نامجون! داری به خودت آسیب میزنی!
نامجون با خشونت تهیونگ رو به سمتی هول داد. یونگی پسرش رو بیرون اتاق فرستاد و در رو بست.
به کمک تهیونگ رفت تا مرد زخمی رو کنترل کند.
_ لعنتی ولش کن! خودت رو ریش ریش کردی!
یونگی با خشم غرید و در آخر کشیده محکمی یه صورت خیس از اشک نامجون زد....
مرد با چشم های گرد شده به کارآگاه خشمگین روبه روش نگاه کرد و یونگی با تحکم دستور داد:
_ همین الان اون تکه شیشه فاکی رو بنداز زمین!
نامجون که انگار به خودش آمده بود، مشتش رو باز کرد و تکه آغشته به سرخی خون، از لای دست زخمیش، کف اتاق افتاد.
_ تهیونگ برو بقیه رو خبر کن
دستیار با عجله بیرون رفت تا کسی رو برای کمک و پانسمان زخم های نامجون پیدا کند.

.
.

جونگ کوک به همراه پزشک گنگ، از اتاق آر ام خارج شد. تهیونگ با نگرانی به دیوار تیکه داده بود و منتظر آنها بود. با رفتن پزشک، فوری از کوک حال مخترع رو پرسید:
_ حالش چطوره؟
_ فعلا بی هوشه......
_ دستش چی؟
_ آه....دکتر بزور تونست زخمش رو ببنده. حتی چند تا بخیه هم خورد.
_ یعنی اینقدر عمیق برید؟!
_ روی بریدگی هاش بار دیگه تیزی شیشه رو کشیده بود! کم مونده بود به استخوانش برسه!
کوک با اعصابی داغون شده شقیقه هاش رو مالید و توضیح داد:
_ دوساله که وضع مون همینه. تا یه مدتی آرومه. غذاش رو میخوره، کنار ما جبهه نمیگیره و آروم می‌خوابه. ولی یکدفعه میزنه به سرش رو اینجوری به خودش آسیب میزنه....
نگاه غمگینش رو به در اتاق بسته نامجون داد و گفت:
_ اینبار زخم هاش خیلی عمیق تر و بیشتر بود....
اشک تو چشم هاش حلقه زد.
قلبش برای هیونگ شکسته اش پرپر میشد.
تهیونگ شانه مرد کوچکتر رو گرفت و سمت اتاق خودشون کشید. فرشته قشنگش الان ناراحت بود و تهیونگ اصلا تحمل دیدن چشم هاش خیس مرد رو نداشت.

Revenge [Yoonmin]~|completed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora