_ حالا بهم بگو قدرت دست کیه افعی.....تو...یا من؟
با چشم هایی که بخاطر خیس بودن همه چیز رو تار میدید، به پوزخند یونگی نگاه کرد.
این حجم از درد و غصه، برای قلب جیمین زیادی بود. قلبش با هر حرکت و حرف یونگی بیشتر از گذشته می شکست و او هیچ کاری نمی توانست بکند.
دلش میخواست آن قدر گریه کند تا چشمانش بجای اشک، خون گریه کند......با تکان های شدیدی که خورد با وحشت از خواب بیدار شد. پوستش از عرقِ سرد، خیس بود. موهای نمدارش روی صورتش ریخته بود و قفسه سینه اش با شدت بالا و پایین میشد. با تمام وجود هوا رو می بلعید و وارد ریه هاش میکرد.
مردمک چشم هاش بخاطر ترس وحشتی که یکدفعه بهش وارد شده بود، گشاد شده بود!
_ جیمین حالت خوبه؟
_ یه لیوان آب براش بیار!
_ خدای من خودت کمک کن!
جین با اضطراب لیوان آبی دست جونگ کوک که با نگرانی کنار جسم لرزان جیمین نشسته بود، داد.
جونگ کوک لیوان رو سمت جیمین گرفت، ولی مرد با دیدن اینکه چیزی نزدیکش میشد، به شدت واکنش نشون داد و عقب کشید.
_ نترس جیمین. منم...کوک!
جیمین به چهره نگران جونگ کوک نگاه کرد.
درسته او دوستش بود....
حالا که با دیدن فرد آشنایی، دیگر احساس ترس نمیکرد، آرام گرفت.
نامجون چند قدمی جلو آمد و پرسید:
_ خوبی جیمین؟
مرد، به چهره دوستانش که جزوی از خانواده اش بودند، نگاه کرد.
_ بیا اینو بخور
جونگ کوک لیوان رو نزدیک لب های خشک و ترک خورده جیمین برد. مرد با ضعف دستش رو بالا آورد و لیوان رو گرفت. آرام آرام آب رو خورد.
_ بهتری؟
نامجون بار دیگه پرسید. انگار تا جواب مطلوبش رو از مرد نمیگرفت، بیخیال نمیشد.
جیمین سری تکان داد و به تاج تخت تکیه کرد.
هنوزم تصور یونگی که با پوزخند نگاهش میکرد، از جلوی پرده چشم هاش کنار نمی رفت....
سه مرد دیگر، در سکوت به جیمینی که توی فکر بود نگاه کردند.
_ فکر کنم گشنه باشی. برات غذا میارم. ضعف کردی
جین گفت و از اتاق خارج شد. نامجون چند باری به جیمین و بعد به در بسته نگاه کرد و در آخر او هم از اتاق بیرون رفت.
جونگ کوک به چهره غمگین دوستش نگاه کرد. مطمئن مرد کابوس دیده بود. پس به جیمین فضا و زمان داد تا با چیزی که در خواب دیده کنار بیاید.༺❈༻
یونگی خیلی سریع از تخت بیرون آمد. استرس و اضطراب، روحش رو عذاب میداد.
از افعی و بلا هایی که ممکن بود بعد از فهمیدن حقیقت سرش بیاورد، به شدت می ترسید. و از این موضوع متنفر بود!
نمیخواست ترس به دلش راه بدهد، ولی مدام چهره جدی و تهدید های افعی توی مغز اش رژه میرفت.
از وقتی بهوش آمده بود، مدام از تهیونگ خواهش میکرد تا اتفاقاتی که وقتی به خوابی عمیق رفته بود، برایش بازگو کند. ولی هربار دستیار، جوابش رو خورد یک جوری او را دست به سر کرد.
ولی در آخر با چند تا فریاد و تهدید، تهیونگ راضی شد دهان باز کند.
_ هیونگ چیزی نشده....خب؟ چرا فقط استراحت نمیکنی!
_ چرا فقط دهنت رو باز نمیکنی؟!
_ باشه باشه میگم....
تهیونگ نفس عمیقی کشید و با آرامش توضیح داد:
_ اول از همه راجب انفجار میگم. انفجار کار خود گرگ پیر بوده. پلیس ها لاشه بمب ساعتی توی بندرگاه پیدا کردن. مثل اینکه خودش زده پایگاه رو ترکونده، تا مدرکی باقی نمونه و بعدش فرار کرده.
چشم های یونگی گرد شد:
_ فرار کرد؟!
_ آره هیونگ....افعی هم فرار کرد....
کارآگاه چنگی به موهایش زد. همه چیز خراب شده بود. فقط بخاطر یه بمب مسخره!
_ اون گرگ لعنتی خیلی باهوشه!
_ درسته هیونگ.....
_ هیچ چیزی از اون آزمایشگاه فاکی باقی نمونده؟
_ هیچیِ هیچی
_ لعنت بهش!
عصبی دستی به صورتش کشید. تهیونگ با دیدن حالت مرد بزرگتر، لبش رو گزید.
_ حال دنیل چطوره؟
_ یه سوختگی جزئی.....طرف چپ صورتش سوخته....
یونگی با عذاب وجدان، پلک هاش رو روی هم فشورد.
_ همه چیز گند خورد توش!
تهیونگ خیلی دلش میخواست مثبت اندیش باشد و به کارآگاه روحیه بدهد...ولی حق با یونگی بود.
_ افعی رو چیکار کنم! لعنت بهش..لعنت بهشششش!
با فریاد کارآگاه، تهیونگ تو جاش فرو رفت. همیشه از ورژن عصبانی یونگی می ترسید...
_ کسی از طرف افعی نیومد اینجا؟
_ نه
چرا یونگی از این آرامش و سکوت افعی می ترسید...؟༺❈༻
با اخمی که توی این چند روز گذشته مهمان پیشانی اش بود، وارد کاخ شد.
سه روزی از عملیات می گذشت و هیچ تهدید و حرکتی از سمت گرگ پیر نگرفته بود. اما حالا بهش خبر رسیده که محموله اسلحه ای که قرار بود به آمریکا فرستاده بشود، بین مسیر از بین رفته است.
کار چه کسی میتوانست باشد؟ چه کسی جرئت داشت محموله و اجناس بلک اسنیک رو ببرد رو هوا؟!
معلومه....گرگ پیر!
اما جیمین میدانست که این اولش است. آن پیرمرد به همین کار قانع نمیشد.
بدون اینکه سمت جیکی برگردد غرید:
_ برو مین رو بیار!
تو این سه روز خیلی خودش رو کنترل کرده بود تا سراغ کارآگاه خصوصی نرود و یه مشت محکم توی صورتش نزد!
او احمق نبود! آن پلیس های کودن از کجا میخواستند بفهمند که خودش و افرادش پشت بندرگاه هستند؟!
از اولش هم نباید به اون کارآگاه خصوصی اعتماد میکرد!
نگاه آتشین اش رو به یکی از افراد داد:
_ به کوین بگو بیاد....زود!
مرد بدبخت، سریع سری خم کرد و با شتاب از اتاق خارج شد.
فقط چند دقیقه طول کشید تا کوین خودش رو به اتاق افعی برساند.
_ با من کاری داشتید رئیس؟
_ همین الان میری و آقا و خانم مین رو میاری اینجا....
کوین "چشمی" گفت و خواست از اتاق خارج شود که جیمین گفت:
_ نه صبر کن!.....ببرشون به این آدرسی که بهت میدم.
سمت میزش رفت و روی برگه کوچکی، آدرسی نوشت. قبل از اینکه آن رو دست کوین بدهد، با اَبرویی رفته پرسید:
_ میدونی که اون زوج پیر کجا زندگی میکنن؟
_ بله رئیس. میدونم
_ خوبه. ببرشون اینجا. مواظب باش بلائی سرشون نیاد. یهو نری بریزی تو خونه شون! با آرامش ببرشون. اگه مقاومت کردن، چند تا تهدید ریز بکنشون.
_ چشم رئیس.
_ خوبه. حالا برو
کوین سری خم کرد و پی ماموریتی رفت که افعی بهش واگذار کرده بود.༺❈༻
بلو رایتر ایز هیر💙🦋
خب....آیا قرار است دهن کارآگاه مین توسط افعی سرویس شود ؟ بله، درست است👩🦯
بابت ووت و نظر هاتون ممنونم قشنگای من:>♡دینگ دونگ🌝👇⭐
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...