~Count to 10~

755 147 28
                                    

_ هی!
جیمین از لای در زمزمه کرد و توانست توجه آلن رو جلب کند. پسرک لبخندی به مردی که تازگی ها وارد لیست "افراد مورد علاقه اش" شده بود، زد و از کنار تخت خواب بلند شد و در حالی که نارنگی رو بغل داشت، پیش جیمین رفت.
قبل از اینکه با پسرک از اتاق دور شود، به جسم خوابیده یونگی روی تخت نگاهی انداخت و بهش لبخند زد.
_ میخوام به چیزی نشونت بدم
جمین با هیجان گفت و آلن با ذوق پرسید:
_ چی؟!
_ الان نه! قراره غافلگیر بشی!
پسرک صدایی بامزه از سر ذوق از خودش تولید کرد و باعث خنده مرد شد. حالا به کارآگاه حق میداد که اینقدر شیفته این هویج بامزه باشد.
تهیونگ که داشت از آشپزخانه خارج میشد، چشمش به جیمینی افتاد که دست کوچولو و تپل آلن رو گرفته بود و با شادی به بیرون عمارت میرفت.
اینکه رابطه آن دو نفر خوب بود، باعث خوشحالی اش میشد. با خودش فکر کرد کاش یونگی هم کنارشون بود و همراه آنها لبخند میزد.
_ چیزی شده؟
صدایی دم گوشش پرسید و بوسه ای به لاله گوشش زده شد.
جونگ کوک با دیدن چهره گرفته مردش، نگران شده  بود.
_ فقط....نگران یونگی هیونگ و جیمین ام....خیلی دوست دارم دوباره کنار هم باشن. چون اونجوری شاد ترن....
سرش رو روی شانه دستیار گذاشت و تایید کرد:
_ درسته.....حال و روز جیمین تو این دوسال تعریفی نداشت. ولی الان حتی با حضور پسر مین هم شاد شده.
_ آلن کودک دوست داشتنی و شادی بخشیه
_ اوهوم

.
.

_ دادامممم
جیمین به تاپی که روی یکی از شاخه های درخت بید مجنون بود، اشاره کرد و گفت:
_ به جونگ کوک گفتم برات تاپ درست کنه
آلن روی پاهاش وول خورد و با ذوق محکم نارنگی رو بغل کرد.
_ میدونی که جونگ کوک کیه؟
پسرک با ناراحتی سری تکان داد و جیمین توضیح داد:
_ همون آقاهه که بخاطر تتو هاش ازش می‌ترسی
_ اونی که همش پیش عمو ته ته ست؟
_ درسته. حالا دیگه نیاز نیست ازش بترسی. چون اون خیلیییی مهربونه. هر چی ازش بخوای برات می‌خره
بعد تو دلش جمله اش رو تکمیل کرد:"یعنی باید برات بخره"
آلن با تردید گفت:
_ هر چی؟
_ آره هر چی!
_ پس...فکر کنم دیگه ازش نترسم
جیمین بهش خندید و موهاش رو بهم ریخت.
_ حالا بیا تاپ رو سوار شیم.
مرد با هیجان گفت و آلن فوری سر تکان داد و دست جیمین رو رفت تا کنار تاپ برود.

.
.

کش و قوسی به بدنش داد و بزور لای پلک هاش رو باز کرد. اولین چیزی که مغزش یاد آوری کرد، آلن بود.
نشست و به اطراف نگاه کرد. با پیدا نکردن آلن هیچ جای اتاق، با وحشت از جاش پرید و از اتاق بیرون رفت.
تهیونگ با دیدن مرد هراسان، با نگرانی سمتش رفت و چنگی به شانه اش زد تا کنترلش کند:
_ چی شده هیونگ؟!
_ آلن! پسرم کجاست؟!‌
_ آروم باش هیونگ! پیش جیمینه
_ چی!
کارآگاه نه تنها آرام نشد، بلکه یا شدت بیشتری نگران شد.
_ الان کجاست!؟
تهیونگ اخمی کرد و تکان محکمی به شانه های مرد داد و گفت:
_ گفتم که پیش جیمینه! نیاز به این همه نگرانی نیست. الان هم تو باغ پشت عمارت ان.
کارآگاه فورا راهی آنجا شد.
با شنیدن صدای خنده های پسرش، روحش آرام گرفت. چند تا نفس عمیق کشید و از دور به آن دو نفر نگاه کرد.
جیمین با لبخند، پسرش رو که روی تاپ نشسته بود، آهسته هل میداد و پسرک با هیجان میخندید.
خشمش کمرنگ شد و آهسته سمت شون قدم برداشت.
_ سلام پاپا! بیا باهام بازی کن.
آلن با دستش اشاره زد تا پدرش نزدیک تر بیاد.
جیمین همچنان لبخند به لب داشت و به یونگیِ اخمو نگاه میکرد:
_ قرار بود بهم خبر میدی کجا میری
مرد با جدیت پسرش رو بازخواست کرد و آلن با مظلومیت، سرش رو پایین انداخت:
_ درسته.....ببخشید....
جیمین به موهای ژولیده و بهم ریخته روی پیشانی کارآگاه نگاه کرد. از چشم های پف کرده اش، می‌توانست حدس تازه از خواب بیدار شده.
با قدم های خسته، کنار جیمین، پشت تاپ ایستاد تا بیشتر از این چهره غمگین پسرش رو نبیند.
_ پاپا مثل جیمی محکم تاپم بده!
آلن با هیجان گفت و یونگی آهی از درماندگی کشید. لبهِ تاپ رو گرفت و هلِ نسبتا محکمی به پسرک داد.
جیمین هنوزم کنارش ایستاده بود و به نیمرخ خستهِ مرد نگاه میکرد.
_ پاپا بیشتر هل بده! میخوام برم تو آسمون!
_ ممکنه زمین بخوری....
کارآگاه با درماندگی گفت و آلن بازم اسرار کرد تا پدرش با شدت بیشتری هلش دهد.
جیمین نخودی به آن هویج شیطون خندید و باعث شد یونگی سمتش بگردد تا به لبخندش نگاه کند.
دستش رو با آورد و با ظرافت موهای بهم ریخته یونگی رو مرتب کرد و با دستش شانه شون زد. تمام مدت کارآگاه اجازه داد انگشت های جیمین بین موهاش بخزه و حس لذت رو بهش هدیه دهد.
_ ظهر بخیر کارآگاه مین! خوب خوابیدی؟
_ اگه اینقدر حرصم ندی...آره!
یونگی غر زد و سرش رو عقب کشید. جیمین با لذت به حالت بامزه اش، بی صدا خندید.
_ پاپا میدونستی عمو کوک برام همه چی میخره؟!
یونگی اَبرویی بالا انداخت و شا‌کی به جیمین نگاه کرد.
_ چیه!
افعی حق به جانب بهش توپید و چشم غره ای نثارش کرد.
_ وقت عصرانه ست هویج کوچولو. به آشپز گفتم برات کیک درست کنه
پسرک با شادی تو جاش پرید و فورا دست جیمین رو گرفت:
_ آلن عاشق کیکه!
جیمین با لذت خندید و موهای فر پسرش رو بهم ریخت.
_ پس بزن بریم.
یونگی با تعجب به آن دونفر که سمت خروجی باغ می دویدند، نگاه کرد:
_ حس میکنم مهره سوم این رابطه ام....

༺❈༻

چند تقه به در زد و وارد شد. یونگی کنار آلن روی زمین نشسته بود و برای پسرش کتاب میخواند.
_ سلام جیمی!
آلن با شادی گفت و جیمین لبخندی بهش زد. کنارشون روی زمین نشست و گفت:
_ چند روزی نیستم.
_ کجا میری؟
پسرک با ناراحتی پرسید. اصلا دوست نداشت از مرد مورد علاقه اش دور باشد.
_ اومممم....باید برم سرکار.
_ کی برمیگردی؟
_ یک هفته دیگه
_ دلم برات تنگ میشه
با لب های آویزان شده اعتراف کرد و جیمین با علاقه ای مورچه ای، موهای هویجی اش رو نوازش کرد.
_ چیزی نمیخوای برات بیارم؟
_ نه. سالم برگرد.
لبخند جیمین عمیق شد و بوسه ای به لپ های گرد آلن زد. یونگی با لبخندی محو بهشون نگاه میکرد.
جیمین سمت کارآگاه برگشت و پرسید:
_ شما چیزی نمیخوای پدر نمونه؟
با لبخند پرسید، و منتظر جواب ماند. ولی یونگی فقط بهش خیره بود....
_ خب...برات یه چیزی میارم. در ضمن، تو این مدت، جونگ کوک پیش شما می مونه. نگران افراد هم نباش. کاری باهاتون ندارن. هر وقت خواستین میتونید برید باغ پشت عمارت تا آلن بازی کنه.
با مهربانی به آلن نگاه کرد و ادامه داد:
_ یوگی رو نمی برم. باهاش بازی کن ولی دم اش رو نکش! چنگ میندازه! در کل زیاد روش کلید نکن. جلوی بقیه بی اعصاب میشه....
پسرک سری تکان داد و جیمین دوباره نگاهش رو به یونگی که همچنان بهش خیره بود، داد. لبخند شیرینی به مرد زد و یونگی لرزش قلبش رو حس کرد....
_ آلن، میتونی برام تا ۱۰ بشماری؟
پسر سری تکان داد و جیمین گفت:
_ فقط چشم هات ببند و با دست هات پنهون شون کن.
_ باشه
آلن دست هاش روی چشم هاش گذاشت و شروع کرد به شماردن.
یونگی با کنجکاوی به افعی نگاه کرد تا دلیل این کارش رو بفهمد.
جیمین یکدفعه خیزی سمتش برداشت و در فاصله چند سانتی از صورت کارآگاه ایستاد. یونگی که از حرکت یکدفعه ای و سریع افعی غافلگیر شده بود، سر جاش خشک شد.
جیمین با شیطنت لیسی به لبان نیمه باز مرد زد و بوسه ای به کنج آن کاشت.
آلن چشم هاش رو باز کرد و گفت:
_ شمردم
_ آفرین. یه جایزه پیشم داری
پسرک لبخندِ گنده ای زد و جیمین موهاش رو بهم ریخت.
_ تا یک هفته دیگه، بای بای!
سریع سمت در رفت و قبل از خروج، چشمکی به یونگی که از شدت شوک مثل سنگ بی حرکت مانده بود، زد و فوری در اتاق رو بست.

༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
سخنی نیست...
مراقب خودتون باشید بلوبری ها🫐🤍
فقط نظر هاتون رو بهم بگید")♡

هوهو🌝👇⭐

Revenge [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now