The first operation

831 173 21
                                    

جیمین با افتخار به افرادش نگاه کرد. امشب همه چی تمام میشد و بلاخره جایگاهی که سال ها بود حسرت آن را میخورد، بدست می آورد.
_ امشب برام خیلی مهمه. نمیخوام کم کاری و بی دقتی از هیچ کدوم تون ببینم. کوچیک ترین خطا شما باعث میشه، نه تنها اون پیری رو نگیرم، بلکه خودمم دستگیر بشم‌. پس حواستون رو جمع کنین.
اعضا یک صدا "بله" ای گفتند و افعی با رضایت سر تکان داد.
سمت جی‌کی برگشت و به چهره مطمئن اش نگاه کرد.
همه چی درست پیش میرفت....درسته؟
وقتی از جونگ کوک درباره یونگی پرسید، مرد بهش جواب داد که کارآگاه هیچ کاری انجام نداده و قرار نیست ازش رو دست بخورند. پس با خیالی آسوده به آماده کردن افرادش رسید.

.
.
.

آن سوی لندن، یونگی و دنیل برای بار هزارم نقشه رو مرور کردند و همه چیز رو به پلیس ها توضیح دادند. این عملیات ریسک خیلی بزرگی داشت و یونگی نمیخواست هیچ چیز خراب شود و خانواده اش در خطر بی افتد.
باید هم گرگ پیر و هم افعی رو دستگیر میکرد. تو این چند وقت به اندازه کافی توسط آن مار خوش خط و خال اذیت شده بود.

.
.
.

ساعت ۸ شب بود و بندرگاه در سکوت فرو رفته بود.
آزمایشگاه گرگ پیر زیر بندر بود. جایی که موتور خانه و دستگاه های بخار قرار داشت.
این گونه فرار برای آن پیر مرد راحت میشد و دستگیری اش سخت!
مسلما گرگ پیر خیلی بهتر از آنها راهرو ها و مکان ای مخفی آن زیر زمین را می شناخت. ولی آنها نباید شکی به دل هاشون راه می دادند. الان وقت ترسیدن و جا زدن نبود!
دنیل به پلیس هایی که اسلحه هاشون رو به پایین و آماده باش گرفته بودند، نگاه کرد و با چند حرکت دستش، بهشون اجازه حرکت و ورود داد.
افراد با قدم های نرم و بی صدا توی بندر حرکت میکردند و هر کسی را می‌دیدند، با قبضه تفنگ بیهوشش میکردند.
در های زنگ زده رو باز میکردند و مثل پری که بین دستان باد جابه جا میشد، توی راهرو های تماما آهنی، برای پیدا کردن مکان مورد نظر راه میرفتند.

.
.
.

جیمین نگاهی به ساعت طلایی رنگش اش کرد. یونگی گفته بود ۳۰ دقیقه بعد از شروع شدن عملیات باید وارد میدان بشوند.
نمی دانست چرا....ولی حس بدی داشت. حسی که مدام بهش میگفت امشب هیچ چیز، آن طور که او می‌خواهد پیش نمی رود. ولی او به کارگاه جوان اعتماد داشت. با اینکه می دانست این اعتماد اشتباه است....

.
.
.

دنیل به زیر پاهاش نگاه کرد و توانست از بین شبکه های توری فلزی، نوری رو تشخیص دهد. روی زمین زانو زد و با دقت بیشتری نگاه کرد. سایه های نا واضح و محوی را که از سمتی به سمت دیگر میرفتند، رو دید!
بلخره پیدایش کرد!
به اطرافش نگاه کرد و با ندیدن پلیسی کنارش، لعنت فرستاد و تصمیم گرفت خودش وارد عمل شود. اگر هم موفق نمیشد، یونگی آن بیرون بود و دستگیرش میکرد.

Revenge [Yoonmin]~|completed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora