صدای چرخ دنده و حرکت عقربه بزرگِ ساعتِ لندن، باعث شد پلک های سنگینش با لرزش خفیفی از هم فاصله بگیرد.
کمی طول کشید تا متوجه محیط اطراف شود، اما وقتی جین رو با آن حال جلوی خودش دید، حس کرد برقی با ولتاژ 5000 از بدن داغون و خونین اش، رد شده.!
جین عزیزش....مرد زیباش....اینطور زخمی و بیحال رو به رویش بسته شده بود و او حتی نمیتوانست خودش رو از روی صندلی که بهش بسته شده بود، تکان دهد.
ماهیچه تپنده درون سینه اش، مچاله شد و باعث شد نامجون با درد به خودش بپیچد.
او که حتی تحمل دیدن یک قطره اشک جین رو نداشت، الان نظاره گر این حال خراب مردش بود.
سعی کرد خودش رو از روی آن صندلی آهنی جدا کند، اما دست و پاهاش کاملا محکم بسته شده بود.
نگاه نمناک اش رو از بدن خونین جین جدا کرد و به اطراف داد.
با دیدن چرخ دنده های ریز و درشتی که محاصره شون کرده بود، و در آخر دیدن آن دو عقربه بزرگ، حدس زد که در حال حاضر درون برج ساعت "بیگ بن" باشند.
اما چرا؟
چرا آن گرگ لعنتی باید آنها رو داخل این ساعت غول پیکر رها کند؟!
اما فقط کمی تامل و نگاهِ با دقت برای مخترع لازم بود تا متوجه نقشه ظالمانه و شوم آن پیرمرد شود....
مردمک های لرزانش روی آن میلهِ بلندِ نوک تیز که سمت بدن کبود و زخمیِ جین هدف گرفته شده بود، قفل شد....
با حالت هیستریک سرش رو برای رد این نظریه بی رحمانه تکان داد و زیر لب کلمه "نه" رو تکرار کرد.
نگاه سرگردان و پریشان اش رو به اجزای آن میله چرخاند تا چگونگی کار کردن او رو متوجه شود.
انتهای آن فلز تیز، به چرخ دنده ای که برای چرخش ساعت بود، وصل شده بود و فقط یک حرکت دیگر برای چرخیدن آن و در رفتن ضامن آن میله کافی بود.
چشم های لبریز از ترسش سمت ساعت چرخید....کمتر از 30 دقیقه برای نجات با ارزش ترین دارایی زندگیش وقت داشت...
اول از همه، باید خودش رو آزاد میکرد.
با اینکه میدانست بیهوده ست، دست هاش رو تکان داد تا شاید آن طناب زمخت به طرز معجزه آسایی باز شود.
ولی یکدفعه چشمش به چاقوی نقره ای رنگی که چند قدم دور تر ازش، روی زمین افتاده بود، خورد.
یه چاقو روی زمین افتاده بود و نامجون میتوانست خیلی راحت خودش رو با آن شیء نقره ایِ تیز آزاد کند.
اصلا چرا آن گرگ حیله باز باید یک راه فرار رو اینقدر راحت، جلوی دستش بگذارد؟!
نامجون با فهمیدن دلیل این کار پیرمرد، پوزخند زهر آلودی روی لب های زخمی اش نقش بست.
این یعنی، حتی اگه خودش رو آزاد میکرد، بازم نمی توانست جین رو نجات دهد. فقط کافی بود که جین بمیرد. نامجون خود به خود نابود میشد و این بدترین شکنجه ممکن برای مخترع بود...
خودش رو همراه صندلی، روی زمین انداخت و با خزیدن روی کف خاک گرفته و سرد برج ساعت، خودش رو به چاقو رساند.
به هر سختی که بود، با آن چاقو خودش رو آزاد کرد.
هراسان خودش رو به جین که دستانش با زنجیر به سقف بسته شده بود، رساند.
صورت کبود و زخمی مردش رو بین دست هاش قاب کرد و با ملایمت صدایش کرد. جوری که انگار جین به خوابی سبک رفته بود.
_ جینی....کلوچه کوچولو....چشم هات رو باز کن....
موهای نمدار از خون مرد رو از روی صورتش کنار زد و پیشانی سفیدش رو بوسید.
_ جین؟...نگام کن...
پلک های بسته اش لرزید و ناله ای کرد.
_ جانم...جین؟
جین با ضعف چشم هاش باز کرد و با دیدن صورت نامجون رو به روی خودش، لبخند محوی روی لب هاش نقاشی شد.
_ نام....
نامجون لبخندی بهش زد و گونه های ارغوانی جین رو بوسید.
_ جانم بیبی....الان از اینجا میریم. باشه؟
جین با گیجی سری تکان داد و نامجون با چاقوی توی دستش شروع کرد به بررسی کردن زنجیر.
مچ مرد بخاطر فشار زنجیر ها خون مرده و کبود شده بود. فعلا وقت نداشت برای کبودی های مردش غصه بخوره....باید زودتر آزادش میکرد قبل از اینکه-
با اخمی که نشانه دقت و تمرکزش بود، قفلی که به زنجیر ها بسته شده بود رو نگاه کرد.
جین که کم کم حواسش داشت جمع میشد، به اطراف نگاه کرد و با درک کردن موقعیت، چشم هاش درشت شد.
_ ن..نامجون! اون...اون!
نامجون با شنیدن لحن ترسیده جین، نگاهش رو از قفل جدا کرد و به چهره رنگ پریده مرد داد.
جین با لب و مردمک های لرزان به میلهِ سر تیزی که سمت بدنش نشانه گرفته شده بود، چشم دوخت.
_ اون...قرار نیست..ب-بخوره بهم...ها؟!
نامجون پلک هاش رو روی هم فشرد و گفت:
_ من نمی زارم، باشه؟ اصلا نترس
اما جین با چشم هایی نمدار سرش رو به طرفین تکان داد و با صدایی لرزان گفت:
_ نه نه!....اون میخوره...بهم!
نامجون لحظه ای با تصور نصفه و نیمه اون صحنه، عصبی شد و به جین توپید:
_ تو قرار نیست بمیری! تو حق نداری بمیری! من اجازه نمیدم!
اما جین هقی زد و بی صدا اشک ریخت.
نامجون با اعصابی بهم ریخته نوک چاقو رو وارد حفره قفل کرد تا شاید بتواند بازش کند.
جین نگاه خیسش رو به عقربه ساعت داد. فقط 10 دقیقه باقی مانده بود.
_ نام....
نامجون که بخاطر درگیری ذهنی که داشت متوجه صدای ضعیف مردش نشده بود، با حالتی عصبی زنجیر رو کشید که منجر به درد کشیدن جین و رها شدن ناله محوی از بین لب های زخمیش شد.
_ آخ- نامجون!
مخترع به خودش آمد و با نگرانی به چهره درهم مرد نگاه کرد:
_ متاسفم بیبی. حواسم نبود....
_ باز نمیشه
نامجون اخمی کرد و با عصبانیت غرید:
_ چی گفتی؟!
جین هقی زد و در حالی که سعی میکرد اشک هاش رو کنترل کند، گفت:
_ ب..باز نمیشه-
_ نه! باز میشه. باید باز بشه!
_ فقط چند دقیقه مونده....
_ جین تمومش کن! تو قرار نیست بمیری!
نامجون بار دیگه نوک چاقو رو وارد قفل کرد و با دقت بیشتری حرکتش داد.
_ بعد از من....زندگی کن نامجونا
_ محض رضای فاک جین! بس کن!
جین، نگاه خیسش رو به ساعت داد....کمتر از دو دقیقه....
_ نامجونا....میشه...میشه، ببوسیم؟
_ جین خواهش میکنم...جوری حرف نزن که انگار قراره بمیری!
_ خواهش میکنم....
جین در حالی که گریه میکرد التماس کرد و به قلب مخترع چنگ انداخت.
ولی نه! جین قرار نبود ترکش کند. بعد از اینکه نجاتش داد میتوانست آنقدر مرد رو ببوسد که نفس کم بیاورد.
جین همان طور که مثل ابر بهاری گریه میکرد، نگاهش بین میله ای که سمت بدنش نصب شده بود و ساعتی که ثانیه های آخر زندگیش رو نشان میداد، به گردش در آمد.
با صدای "تیک" مانندی که خبر از باز شدن قفل آهنی رو میداد، لبخندی روی لب های نامجون شکل گرفت.
_ باز شد! الان این کابوس لعنتی تموم میشه
اما جین بدون اینکه حتی برای یک ثانیه خوشحال شود، خیره به میله سر تیز گفت:
_ عاشقتم نامجونا
قبل از اینکه مخترع بتواند جواب ابراز علاقه مرد رو بدهد عقربه بلند و کوتاه ساعت لندن حرکت کردند و غلاف میله آهنی رها شد.....
همان زمان که زنجیر ها به طور کامل از دور مچ های ظریف مرد آزاد شد، آن جسم تیز از بدن استخوانی و کشیده اش گذشت و قبل از یک ثانیه، مجدد سر جای قبلی اش برگشت و از اندام مرد خارج شد......
مردمک های نامجون روی نیمرخ بی نقص جین خشک شد......
دستان مرد دو طرف بدنش رها شد و ضربان قلبش هر ثانیه کاهش پیدا کرد.....
قطره اشکی از چشم های بی روحش به پایین سر خورد و خون سرخش از دهانش خارج و روی چانه و گردنش سرازیر شد.....
آخرین نفس هاش رو همراه سلفه های خونی، به بیرون فرستاد....اما هنوز روی پاهای بی جان و ضعیفش ایستاده بود.
نامجون با بُهت رو به رویش ایستاد و همان لحظه جسم بی روح جین توی آغوشش افتاد.....
مخترع با لرزش دست هاش رو دور بدن معشوق اش پیچید و جسم خونیش رو محکم به بدنش فشرد.
بینی اش رو روی گردن جین کشید و عطرش رو وارد ریه اش کرد ولی یکدفعه زانو هاش بهش خیانت کردند و خودش به همراه جسم توی بغلش روی زمین سرد برج ساعت، فرود آمد.
دست هاش که به سرخی جین تزیین شده بود رو توی موهای پف کرده و نسبتا بلند عشق از دست رفته اش فرو برد و نوازشش کرد.
_ عیبی نداره....ت-تو...خوب میشی.....
خودش رو مثل گهواره تکان داد و دم گوش جین زمزمه کرد تا مرد مثل نوزادی خوابش ببرد:
_ حا..حالت خ-خوب میشه....میریم به...خونه خودمون و...همون جور که-که میخواستی میبوس-سمت.....
حلقه دست هاش رو دور بدن غرق در خون مردش، تنگ تر کرد و در حالی که اشک می ریخت، لبخند زد:
_ حالت خوب میشه جینی....خوب میشی....
گریه های بی صداش به هق هق های بلند تبدیل شد و به خونابی که متعلق به معشوق زیبایش بود، توجه نکرد.
صورتش رو عقب کشید و به چشم های باز و خاموش جین که همچنان جذابیت خودشون رو داشتند، نگاه کرد.
لبخندی به چهره مردش زد و صورتش رو نوازش کرد.
_ میریم خونه بیبی شیرینم.....زخم هات هم..به زود-دی خوب میشه....
موهای نمدار از خون جین رو از روی صورتش رنگ پریده اش کنار زد و ادامه داد:
_ کابوس تموم شد....آزاد شدی....
اشک های سرشار از درد و غصه اش بدون وقفه ای روی صورتش جاری میشدند. خم شد و پیشانی جین رو با علاقه بوسید.
تک تک اجزای صورت مردش رو بوسید.
اَبرو های شکسته و خونی اش رو
بینی گرد و ورم کرده اش رو
گونه های نرم و کبودش رو
کنار چشم های همچنان بازش رو
و در آخر با مکثی کوتاه، عمیق لب های سرد معشوقش رو بین لب های لرزان خودش زندانی کرد....
اشک هاش روی صورت جین فرود می آمدند و در آخر از روی چهره مرد به پایین سر می خوردند.
_ دیدی..بهت گفتم زنده..می-می مونی؟ تو هنوز داری...نگ-گاهم میکنی....
گوشه چشم ارغوانی شده جین رو با ظرافت نوازش کرد و جین رو توی آغوشش کمی جا به جا کرد.
نگاهی به زخم بزرگ و عمیق وسط بدن پرستیدنی عشقش انداخت و با ناراحتی زمزمه کرد:
_ درد داره؟....زودی خوب میشه....اره....خوب میشه
جمله آخر رو خطاب به خودش گفت و سری تکان داد.
درسته، جین زنده بود. هنوز داشت با آن چشم های آهویی اش بهش نگاه میکرد.
جین شیرینش، عشق لوس و بامزه اش....هنوز کنارش بود.....
درسته...او هنوز جین رو کنار خودش داشت....༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
از نامجین شیپر ها برای ناکامی این شیپ معذرت میخوام:"
و اگه بخاطر این پارت ناراحت شدین، متاسفم بلوبری های نازم🥲🫐
یادتون نره نظر هاتون رو بهم بگید♡~تیک تاک🌝👇⭐
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...