جو خانه در آرامش و سکوت بود.
یونگی مثل همیشه خودش رو توی اوراق خفه کرده بود و تهیونگ جدول حل میکرد و شیر قوه ای که برای خودش آماده کرده بود رو مینوشید.
جونگ کوک روی مبل مخصوص به خودش لَم داده بود و چرت میزد.
اما جیمین به شدت احساس کلافگی میکرد. او واقعا نمیتوانست مثل بقیه اهالی خانه بیکار گوشه ای بنشیند.
_ به طرز فاکی حوصله ام سر رفته!
هیچکس هیچ واکنشی نشان نداد....
جیمین بلند شد و سمت گرامافون گوشه سالن رفت. یکی از دیسک ها رو داخلش گذاشت و چند ثانیه بعد یکی از آهنگ های "جرج هندل" پخش شد.
سر همه بالا آمد و کوک از خواب بیدار شد.
جیمین بدنش رو به نوت های موسیقی سپرد و همراه ریتم رقصید.
جونگ کوک خیلی خوب این عادت مرد رو میدانست. هر کجا که آهنگی پخش میشد، جیمین به سختی میتواند خودش رو برای نرقصیدن کنترل کند...
از روی مبل بلند و سمت جیمین رفت.
دستش رو سمت رئیسش دراز کرد و گفت:
_ آیا به بنده افتخار میدین؟
جیمین با عشوه مخصوص به خودش، دستش رو توی دست پر از تتو جیکی گذاشت.
دست دیگر کوک، کمر باریک جیمین رو قاب کرد و افعی هم متقابلا، دستش رو روی شانه جیکی گذاشت.
همراه آهنگ تانگو میرقصیدن و کارآگاه و دستیارش با شگفتی نگاهشون میکردند.
_ احمق کوچولو
جیمین با صدای آهسته جوری که فقط کوک بشنود گفت.
_ با منی؟!
جونگ کوک با تعجب پرسید و جیمین تایید کرد:
_ آره با تو ام....باید به اون جوجه پیشنهاد میدادی نه من
_ اگه قبول نمیکرد....
_ چرا نباید قبول کنه؟
_ اخه....
_ احمق! باید بهش نخ بدی
_ چی بدم؟!
_ نخ! باید یه نشونه هایی بهش بدی که بفهمه عاشقش شدی
_ مثل چی؟
_ خدای من....
جیمین با تاسف گفت و به زمین نگاه کرد.
_ تو احمقی....اون جوجه هم از تو احمق تر.....اون کارآگاه هم رئیس احمق هاست...
جمله آخر رو ریز لب زمزمه کرد و نیم نگاهی به یونگی که بهشون خیره بود، انداخت.
_ همین الان برو بهش پیشنهاد بده. مطمئنم اونقدر خنگ هست که قبول کنه
جیمین حرف آخر رو زد و از جونگ کوک فاصله گرفت.
کوک برای لحظه ای سردرگم به اطراف نگاه کرد و جیمین تو دلش واسش تاسف خورد....
دستیار و کارآگاه، متعجب از جدا شدن یکدفعه ای دو مرد، منتظر بهشون چشم دوختند.
جونگ کوک با قدم های سست سمت دستیار رفت و دستش رو سمتش دراز کرد و جمله کلیشه ای و معروف رو به زبان آورد:
_ آیا بهم افتخار میدین؟
تهیونگ با چشمانی گرد شده، اول به دست منتظر مرد و بعد به چهره اش نگاه کرد.
با تامل طولانی مدت دستیار، جونگ کوک با کوهی از غم و ناامیدی خواست دستش رو پایین بی اندازد که با حس پوست خنک و لطیف تهیونگ، سرش رو بلند کرد.
تهیونگ قبول کرده بود!
دستیار با لبخند زیبایی بهش خیره بود و جونگ کوک نتوانست لبخند گنده اش رو پنهان کند.
جیمین با دیدن لبخند پهن و احمقانه دست راستش، سرش رو پایین انداخت و ریز بهش خندید.
در حالی که با لطافت دست تهیونگ رو گرفته بود، دستیار بلند شد و همراهش به وسط سالن آمد. فاصله شون رو به چند سانت رساندن و کوک با اشتیاق، به چشم های براق مرد نگاه کرد.
تهیونگ دستش رو پشت کمر مرد خلافکار و جونگ کوک دست آزادش رو پشت شانه دستیار گذاشت.
جیمین با افتخار بهشون نگاه میکرد.
مردمک چشم هاش سمت کارآگاه چرخید و توانست نگاه خیره مرد رو روی خودش شکار کند.
اینکه کارآگاه بهش پیشنهاد رقص بدهد، یکی از اتفاق های غیر ممکن جهان بود.
پس خودش باید دست بکار میشد؟
نفس عمیقی کشید اون حسی که مدام بهش میگفت "تو نباید این کارو بکنی" سرکوب کرد. قدم های شمرده اش رو برداشت و با لوندی نامحسوسی سمت کارآگاه رفت.
تمام آن مدت، یونگی روی صندلی اش با پاهاش باز، لَم داده بود و تک تک حرکات افعی رو زیر نگاه تیز خودش میگرفت.
آرنجش رو روی میز گذاشته بود و شقیقه اش رو به انگشت اشاره اش تکیه داده بود. چشم هاش گربه ایش، سر تا پای افعی رو رصد میکرد.
جیمین بین پاهای مرد ایستاد و از بالا نگاهش کرد.
هیچ حرفی بین شون رد و بدل نمیشد، انگار داشتند از طریق نگاه شون باهم حرف میزدند.
جیمین به شدت استرس داشت. اگر کارآگاه ردش میکرد، به شدت به غرورش بر میخورد..!
اما بر خلاف تصوراتش، یونگی بعد از چند ثانیه که به چهره فریبنده و دلربای جیمین نگاه کرد، دستش رو روی پهلوی مرد کوچکتر کشید و آروم از روی صندلی بلند شد. حالا یونگی بود که از بالا به جیمین نگاه میکرد.
با دست دیگرش، دست جیمین که به وضوح از خودش کوچک تر بود، با ظرافت بین انگشت های کشیده اش گرفت.
جیمین با ناز دستش آزادش رو روی شانه پهن مرد کشید و همان جا نگه داشت.
همان طور که با ریتم ملایم آهنگ میرقصیدن، به وسط سالن رفتند.
در آن لحظه، بین آن پخش از نوت های ملودی...یونگی حس میکرد اختیاری از خودش ندارد.
تنها چیزی که میدید، چشم های خمار و براق جیمین بود.
تنها چیزی که حس میکرد، لمس پوست نرم و لطیف مرد کوچکتر بود.
تنها چیزی که درک میکرد، وجود چثه ظریف و خوش تراش افعی در آغوشش بود.
حس میکرد بند بند وجودش از طریق نخ های نامرئی، به دست جیمین کنترل میشود.
خودشون رو توی کاخ افعی تصور میکرد، توی سالن رقص...
در حالی که دارند با آهنگی که توسط نوازندگان گوشه سالن نواخته میشد، میرقصیدن...
این مرد تمام منطق و قانون های زندگیش رو بهم ریخته بود و باعث میشد حس هایی رو تجربه کند که قبلا حتی بهش فکر هم نمیکرد.
نمی دانست برای این ها باید از جیمین تشکر کند یا سرش غر بزند...
اما جدا از همهمه ای که درون پیکر کارآگاه به راه افتاده بود، جیمین حس میکرد روی موج های سرد و براق دریا شناور است.
وقتی که کارآگاه اینگونه با لطافت لمسش میکرد...
وقتی اینگونه با ظرافت توی آغوشش خودش نگه داشته بود...
وقتی اینگونه نگاهش میکرد....
چطور میتوانست خودش رو برای نبوسیدن لب های باریک و صورتی رنگ مرد، کنترل کند....
باز دم های گرم کارآگاه روی صورتش پخش میشد و حالش رو بدتر میکرد.
حرارت لذت بخشی از مرد بهش وارد میشد که باعث شُل شدن عضلاتش میشد. جوری که دلش میخواست خودش رو درون آغوش گرم مرد رها کند.
اشکالی نداشت اگه این کار رو میکرد..؟
همان چند سانت فاصله ای که بین شون بود رو پر کرد و پیشانی اش رو روی شانه کارآگاه گذاشت.
یونگی دستش رو آرام روی کمر جیمین کشید. بوی اسطوخودوس زیر بینی اش پیچید....
فقط کافی بود کمی بینی اش رو به موهای ابریشمی مرد توی بغلش نزدیک کند تا منشا آن رایحه خوب رو پیدا کند.
به شدت دلش میخواست بینی اش رو وارد موهای مشکی جیمین کند و عمیق عطر خوشش رو نفس بکشد...
ولی میتوانست بوسه ریزی به موهایش بزند؟ آرام انجامش میداد جوری که مرد کوچکتر متوجه آن نشود....
سرش رو خم کرد و بوسه سبکی به موهای خوش بوی جیمین زد.
لبخندی روی لب های جیمین نقاشی شد. کارآگاه او رو بوسیده بود....
حس میکرد پروانه ها زیر دلش به پرواز در آمدن و خودشون رو به اطراف میکوبیدند....
اما قبل از اینکه بتوانند بیشتر از این خلسه و جو دلپذیر لذت ببرند، سوزن گرامافون به وسط دیسک رسید و آهنگ به پایان رسید.
با تمام شدن موسیقی، همگی به خودشون آمدن....انگار توسط جرج هندل طلسم شده بودند.
جیمین و یونگی برای چند ثانیه بهم نگاه کردند. جیمین اصلا دوست نداشت از مرد جدا شود....
کارآگاه با احتیاط کمرش رو ول کرد و جیمین هم دستش رو از دست مرد بیرون کشید....
با خجالت به اطراف نگاه کردند. جونگ کوک و تهیونگ هم دست کمی ازآنها نداشتند.
_ همیشه آهنگ های هندل رو دوست داشتم...
جیمین همان طور که سمت گرامافون می رفت گفت تا کمی جو رو عوض کند.
_ منم.
تهیونگ گفت و دوباره سر جای قبلی اش نشست و مدادش رو برداشت تا ادامه جدولش رو حل کند.
یونگی هم سعی کرد عادی رفتار کند، پس رفت پشت میزش نشست و خودش رو مشغول نشان داد. هر چند که دهنش حسابی درگیر بود....
_ من..میرم بخوابم...
جیمین اعلام کرد و سمت اتاق رفت.
_ شب بخیر
کوک گفت و جیمین با لبخند سری براش تکان داد...༺❈༻
بلو رایتر💙🦋بازم یه فیک کوچولو با کاپل یونمین پابلیش کردم؛)
خوشحال میشم بهش سر بزنید و ازش حمایت کنید♡~
این پارت و پارت های قبلی رو خیلی وقت بود که نوشته بودم...حدود یک یا دو ماه پیش
ولی رقصیدن تهکوک با هم تو این پارت، منو یاد مومنتی انداخت که تازگی ها توی کنسرت دیدیم:")))
خلاصه که آره، شانسَکی تونستم آینده رو پیش بینی کنم🌝😂🤦♀️دینگ دونگ🌝👇⭐
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...