انتظار داشت آن ضیافت به ظاهر شاهانه، توی زیر زمین طلافروشی باشد....ولی، این مکانی که واردش شده بود هیچ شباهتی به زیر زمین نَم گرفته و خاک خورده طلافروشی نداشت!
اینجا، رسما یک کاخ بود! کاخ پادشاهی افعی!
و آن مهمانی نسخه کپی شده از اثرات "آرتور ریچی" بود. چیزی شبیه به اثر "جمع خانوادگی تیره" یا "بازی با ورق".....
این افرادی که توی سالن اصلی کاخ دور هم جمع شده بودند و با هم دوستانه گفتوگو میکردند و جام های شراب رو به لب هاشون نزدیک میکردند.....هیچ شباهتی به آن اراذل و اوباشی که توی زیر زمین دیده بود، نداشتند!
خبری از آن لباس های چرم و تنگ با طرح های عجیب و غریب نبود و حالا جای آن لباس های بیخود، پیراهن هایی مجلل و اشرافی تنشون بود که آنها را شبیه نجیب زادگان لندن میکرد!
چهره زن های حضور در آن مهمانی، با آرایشی زیبا و ملیح نقاشی شده بودند و موهاشون به طرز زیبایی روی شانه هاشون ریخته بود، یا بالای سرشون توسط تاج و گیره هایی ظریف بسته شده بود. لباس هایی با پارچه های مرغوب و خوش نقش نگار برایشان دوخته شده بود و آنها رو شبیه "کنتس" هایی از طبقات بالای جامعه میکرد!
از طرفی دیگر آن مرد های هیکلی و خیکی که از نظر کارآگاهِ جوان هیچ تفاوتی با خوک های بی خاصیت نداشتند، حالا توی آن کت و شلوار های نگین کاری شده و خوش دوخت تمام معادلات یونگی رو بهم ریخته بودند. موهاش ژولیده و چرب شون، حالا به طرز چشم نوازی به بالا حالت گرفته بود و چهره اصلاح شده شون رو بیشتر قابل رویت میکرد.
نوع ایستادن و حرف زدنشون اصلا شبیه گذشته نبود. طوری الان کاملا صاف ایستاده بودند یا روی آن صندلی های کندهکاری شده نشسته بودن، و با لبخندی ملیح حرف میزدند، یونگی رو یاد "کنت" های قرون وسطی میانداخت.
هنوز چشم هاش به افراد جدیدی که داشت میدید عادت نکرده بود که با صدای تهیونگ مشغله ذهنی جدیدی پیدا کرد.
تهیونگ در حالی که هیچ تلاشی برای بستن دهانش که بخاطر تعجب باز شده بود، نمیکرد....به پهلوی یونگی سیخونک زد و گفت:
_ اون تابلو هارو رئیس!
بلخره نگاه شگفت زده و متعجب کارآگاه از افراد گنگ کنده شد و به دیوار های کاخ داده شد.
خب.....اگر قبلا به قصر بودن این مکان شک کرده بود، الان با دیدن نمای داخلیش، کاملا مطمئن شد!
آن تابلو های پرترهِ بزرگ، کاملا منظم کنار هم روی دیوار قرمز رنگ کاخ نصب شده بود. پرتره از شوالیه های تاریخ ساز اروپا و شاهدخت های زیبا روی سرزمین، به دست ماهر ترین نقاشان قرن به تصور کشیده شده بود
_ زیبان....مگه نه؟
با گرمای نفس کسی دقیقا کنار گوشش سمت صدا برگشت و با دیدن افعی که با همون لبخند همیشگی و چشم های خمار و جادو کننده بهش خیره بود، برای یه لحظه جا خورد.
_ اوه....ترسوندمت؟!
افعی با چشم های درشت شده و تعجبی تصنعی پرسید و یونگی با چهره ای بیحس به چهره دلربا جیمین نگاه کرد.
مردمک سیاه چشم هاش سرتا پای افعی رو بررسی کرد. اندام خوشتراش مرد کوچک تر داخل آن کت و شلوار قرمز رنگ بینهایت خیره کننده و جذاب بود!
دو دکمه اول پیراهن مردانه قرمز رنگ افعی باز بود و ترقوه و بخشی از سینه سفیدش رو توی دید ملت گذاشته بود.
موهای براق و کلاغی رنگش کاملا شیک و مردانه به بالا حالت گرفته بود و شخصیتش رو شبیه شاهزاده داخل قصه های پریان میکرد.
گوشواره های الماسی به گوش هاش زینت داده بود. گردنبند ظریفی دور گردنش چفت شده بود و انگشتر های گرون قیمتی توی انگشت های کوچک و خواستنیش جا گرفته بود که در کنار استایل ساده و شیک مرد، کاملا متناسب و مرتبط بود.
با دقت به اجزای صورت جیمین نگاه کرد و تونست آرایش کمرنگ و محوی رو تشخیص بده. لب های سرخ تر از حد معمول و سایه تیره رنگی که از وقتی یونگی یادت بود همیشه روی پلک های افعی بود.
و اینجا بود که کارآگاه برای بار چند صدم از خودش سوال تکراری: "آیا اون واقعا رئیس بزرگترین باند مافیا ست؟!"
با خودش فکر کرد که اگه این مردی که ملقب به افعی بود، توی خانواده دیگه ای متولد میشد، یا راه دیگه انتخاب میکرد، مطمئنا یک بازیگر یا یک مدل خوش چهره و محبوب میشد!
جیمین با خونسردی و آرامش اجازه داد چشم های سرکش و وحشی کارآگاه، اندامش رو بررسی کند. خودش هم دست کمی از یونگی نداشت. با دقت به هیکل مرد که توی کت و شلوار ساده و خوش دوختِ مشکی جا گرفته بود، نگاه کرد. استایل تماما مشکی کارگاه در کنار پوست سفیدش، بی اندازه چشمگیر و جذاب بود....
موهاش مثل همیشه به بالا حالت گرفته بود و چهره مردانه و براقش رو بیشتر تو چشم میذاشت. افعی شیفته پوست یکدست و سفید کارآگاه بود، جوری که دلش میخواست پشت دستش رو روی صورت براق یونگی بکشد.
ناخواسته با فکر کردن به لمس پوست مرد بزرگتر، گوشه لبش رو گزید و چشم هاش خمار شد.
یونگی بعد از پایان کاوش هاش، به تابلویی اشاره کرد و گفت:
_ از کجا آوردی شون؟!
جیمین به خودش آمد و مسیر اشاره یونگی رو دنبال کرد:
_ تابلو هارو میگی؟ خب....خریدمشون
_ جای این اثر ها توی موزه ست نه توی کاخ تو!
_ گفتم که خریدمشون. صاحب اصلی این اثر ها...من هستم
_ از کجا خریدیشون؟!
_ توی مزایده خریدمشون
_ اون چی؟ یک سالی میشه که گم شده
یونگی به پرتره "نقاش و سگش" اشاره کرد و جیمین در کمال آرامش توضیح داد:
_ دزدیمش
کارآگاه با چشم هایی گرد شده به چهره خونسرد افعی که به تابلو خیره بود، نگاه کرد. جیمین نگاهش رو به چهره متعجب و عصبی یونگی داد و حق به جانب پرسید:
_ چیه؟ بد نگاه میکنی....
یونگی دهنش رو باز کرد تا چیزی بار افعی کند، که پشیمان شد و ترجیح داد سکوت کند.
افعی دو جام شراب از روی دیسی که خدمتکار ها توی سالن می چرخاندن، برداشت و یکیش رو دست یونگی داد. کارآگاه با اخمی که دیگه کمکم داشت جزوی از چهره اش میشد جام رو از افعی گرفت و بلافاصله به لب هاش نزدیک کرد. کمی مایع سرخ رنگ رو مزه کرد و حس طعم خوب شراب، اخم بین ابرو هاش باز شد.
جیمین به دست چپ کارآگاه نگاه کرد و با دیدن حلقه پادشاهی خودش تو انگشت وسط مرد، لبخند ریزی روی لب هاش نقاشی شد.
راستش فکر میکرد، فقط همون شب آن حلقه سنگین توی انگشت یونگی بماند و فردا از شرش خلاص بشود، ولی انگار اشتباه کرده بود.
یونگی با حس کردن، نگاه خیره افعی روی خودش، به مرد کوچکتر تشر زد:
_ تاحالا کسی بهت گفته نگاه خیره ات آزار دهنده ست؟!
جیمین با لطافت خندید و جواب داد:
_ متاسفم ولی نمیتونم به چیز های جذاب نگاه نکنم༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
آیا جای حساس تمام کردم؟ *لبخند دیوثانه*
مراقب خودتون باشید بلوبری های قشنگم♡با انگشت برید تو چشم این ستاره
🌝👇⭐
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...