Police!

783 164 15
                                    

یونگی با پوزخند، دست به سینه نگاهش میکرد. جیمین سمتش برگشت. واقعا دلش میخواست با تمام قدرتی که توی وجودش دارد، یه مشت محکم به گونه کارآگاه بکوبد.
اما قبل از اینکه بتواند این ایده را عملی کند، در خانه باز شد و تهیونگ با چهره ای کلافه وارد شد.
_ سلام
خیلی سریع گفت و سمت اتاقش رفت.

یونگی اخمی کرد. تهیونگ چرا اینجوری بود؟!
_ یه چیزیش بود
جیمین اعلام کرد و یونگی چشمی چرخاند.
_ چقدر باهوشی
جیمین با اخم نگاهش رو از در بسته اتاق تهیونگ گرفت و به کارآگاه داد:
_ هنوز عقده پاکت سیگار رو دلم مونده! نزار روت خالی کنم!
یونگی با لبخند سری تکون داد. جوری که انگار داشت مسخره اش میکرد.
افعی لبش رو کج کرد و با حرص خودش رو روی مبل انداخت. نگاه برزخی اش رو به کارآگاه دوخت.
_ حوصله ام سر رفته
یونگی واکنشی نشون نداد.
_ گشنمه
بازم واکنشی از مرد بزرگتر دریافت نکرد.
_ تشنمه
یونگی مداد رو پشت گوشش گذاشت و کشو میزش رو باز کرد تا چند تا برگه سفید در بیاورد.
جیمین نفسش رو با ناامیدی بیرون فرستاد و روی مبل خودش رو رها کرد و راحت تر نشست. یکدفعه زخمش تیر کشید. انگار یکی داشت نخ بخیه اش رو با شدت میکشید.
هیسی از درد گفت و اعلام کرد:
_ در-درد دارم....
سر یونگی بالا اومد و به چهره درهم از درد مرد کوچکتر نگاه کرد. با نگرانی از پشت میز بلند شد و سمت مرد کوچکتر رفت.
_ خوبی؟
جیمین سرش رو به طرفین تکان داد. دستش رو روی زخمش گذاشت و پلک هاش رو روی هم فشار داد.
یونگی هول کرد. نمی دانست دقیقا باید چیکار کند.
_ قبلا هم اینجوری شدی؟
جیمین سری به عنوان تایید تکان داد و یونگی اخمی کرد.
_ چرا قبلا نگفتی؟!
_ الان وقت سرزنش کردن من- آخ!...نیست
کارآگاه سمت تلفن شیری رنگِ کوچک روی میزش رفت و به پزشک جیمین زنگ زد.
بعد از توضیح حالت جیمین، دکتر گفت که عادیه و بخاطر تحرک زیاد است.
یونگی با اخم تلفن رو قطع کرد و سمت افعی برگشت.
_ وقتی بهت میگم توی تخت بمون، دقیقا منظورم همینه!
درد جیمین بهتر شده بود و مثل چند دقیقه پیش طاقت فرسا نبود.
_ مگه چی گفت؟
_ تحرک زیاد!
_ آممم....
جیمین چهره گناه کار به خودش گرفت و به اطراف نگاه کرد. یونگی با انگشت اشاره و شَستش، بالای بینی اش رو گرفت و سعی کرد سر مرد زخمی فریاد نزند.
_ چرا حرف گوش نمیدی....؟
مخاطب سوالش خودش بود، ولی جیمین شنید با مظلومیتی ساختگی جواب داد:
_ آخه....هیچ کاری برای انجام دادن نیست....من نیاز به سرگرمی دارم....
_ سرگرمی...ها؟!
جیمین لبش رو روی هم فشار داد و با چشم هایی شبیه گربه زیر باران مانده به کارآگاه نگاه کرد و سری تکان داد.
خب....آن لحظه یونگی نمیخواست اعتراف کند. ولی جیمین بامزه بود-
کارآگاه کمی نرم شد و نگاه درمانده اش رو به اطراف داد.
_ من چیکار میتونم برات بکنم؟
_ باهام وقت بگذرون
دوباره نگاه یونگی روی افعی نشست. همان لحظه در خانه باز شد و جونگ کوک تو دید دو مرد دیگر قرار گرفت.
_ جی‌کی!
جیمین با هیجان گفت و با لبخند سمتش دوید. جونگ کوک لبخندی به استقبال دوست دیرینه اش زد و متقابل بغلش کرد و حواسش بود فشاری به مرد وارد نکند.
_ خوبی؟
_ آره
یونگی چشمی چرخاند و وسط مکالمه دو مرد پرید:
_ البته اگه اینقدر اینور و اونور نپره!
جونگ کوک که متوجه منظور کارآگاه نشده بود، به افعی نگاه کرد. جیمین هم توضیح داد:
_ بخاطر تحرک زیاد درد داشتم....
چهره جی‌کی با اخم تزیین شد و با جدیت تذکر داد:
_ چرا حرف گوش نمیدی؟!
یونگی که انگار شخصی رو پیدا کرده بود که توی تیم خودش بود، گفت:
_ دقیقا! منم همین رو گفتم!
لب جیمین به پایین متمایل شد و دست به سینه با ابرو هایی گره خورده به دو مرد نگاه کرد.
کوک در حالی که سمت آشپزخانه میرفت، با صدای بلند فکر کرد:
_ سرگرمی میخوای؟
جیمین تند تند سرش رو تکون داد:
_ کتاب؟
_ نه
_ میخوای جواهر هاتو بیارم؟
_ نه
_ میخوای بگم جین باید تا حوصله ات سر نره؟
_ نه!
کوک لیوان آبی نوشید و دوباره فکر کرد:
_ یه حیوون خونگی؟
_ آره!
_ نه!
جیمین با ذوق موافقت کرد و یونگی با چشم هایی گرد شده مخالفت...
اما قبل از اینکه بحث جدیدی بخاطر این پیشنهاد، آغاز شود، تهیونگ با وحشت بیرون آمد و گفت:
_ پلیس!
همین یک کلمه ساده کافی بود تا موجی از استرس و ترس از بدن اهالی خانه عبور کند.
یونگی زود تر از همه واکنش نشان داد:
_ چی؟!
تهیونگ وسط سالن ایستاد و توضیح داد:
_ دنیل! پلیس آورده، پایین ساختمان هستن!
کوک سریع سمت جیمین رفت و بازوش رو گرفت و گفت:
_ باید بریم!
یونگی تایید کرد:
_ درسته، ولی وقتی نداریم!
تهیونگ کمی این پا و آن پا کرد و با تردید گفت:
_ خانم...شارلوت..؟

کوک به همراه جیمین به واحد خانم شارلوت رفتند و یونگی و تهیونگ هر اثری که از دو مرد خلافکار در خانه بود رو پاک کردند.
طولی نکشید که صدای آدم هایی که از راه پله بالا می آمدند، به گوش کارآگاه و دستیارش رسید.
در زده شد.
تهیونگ در رو باز کرد.
دنیل به همراه چهار پلیس پشت در ایستاده بودند. یونگی توی دید پلیس ها قرار گرفت.
_ سلام دنیل. اتفاقی افتاده؟
یونگی با لبخند پرسید و دنیل با جدیت پاسخ داد:
_ گزارش شده افعی رو اینجا مخفی کردی
کارآگاه و دستیار با تعجب به همدیگر نگاه کردند.
_ من؟ چرا باید افعی رو بیارم توی خونه ام وقتی خودم میخوام دستگیرش کنم؟
_ پلیس های زیادی هستن که جاسوس اند
دنیل با بی حسی گفت و سپس با سرش اشاره زد و پلیس ها تهیونگ رو به کناری هل دادند و وارد شدند.
یونگی با اخم ظریفی دست به سینه، کنار تهیونگ ایستاد و اجازه داد خانه اش توسط پلیس ها زیر و رو شود.
_ واقعا بهم برخورد
یونگی خطاب به دنیل گفت و پلیس جوان بدون توجه به کارآگاه به کارش ادامه داد.
او مطمئن بود که یونگی وارد تیم افعی شده. خودش آن روز مکالمه کارآگاه و آن مرد با بازو های تتو شده رو پشت در شنیده بود....
_ چیزی نبود
یکی از پلیس ها رو به دنیل گفت و بقیه هم تایید کردند.
دنیل دندان قروچه ای کرد و پرسید:
_ همه جا رو بررسی کردید؟!
_ بله.
با حالتی عصبی موهای خرمایی رنگش رو به به عقب فرستاد و به اطراف نگاه کرد.
نیم نگاهی به کارآگاه اخمو انداخت.
اما صبر کن....
واحد اول...خانم شارلوت
_ طبقه اول رو چک کنین
در حالی که با پوزخند به یونگی خیره بود، به پلیس ها دستور داد و چند ثانیه بعد صدای قدم های محکم مرد ها لرزه به تن ساختمان قدیمی انداخت.
چند ضربه نسبتا محکم
در توسط خانم شارلوت باز شد.
_ بله؟
دنیل خودش رو جلو کشید و با احترام گفت:
_ سلام خانم شارلوت. برای اینکه از موضوعی مطمئن بشم، باید خونه تون رو بازرسی کنم.
پیرزن سعی کرد نگرانی رو توی چهره ای نشان ندهد.
_ من این اجازه رو نمیدم
_ پس مجبورم به زور وارد عمل بشم.
پلیس ها با خشونت زن رو به کناری هل دادند و وارد شدند....

༺❈༻
بلو رایتر ایز هیر💙🦋
حدس میزدین که دنیل، گوزو از آب در بیاد؟ :)))
ممنون برای حمایت هاتون♡~

زینگ زینگ🌝👇⭐

Revenge [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now