پس از گذشت چند دقیقه در سکوت و نگاه خیره یونگی و افعی به همدیگر، صدای فریاد و تهدید های آشنایی به گوش رسید:
_ ولم کنین خیکی های لعنتی! من همراه خودم خنجر دارم احمق های کوتوله!
با شنیدن صدای تهیونگ که این جمله رو با لحنی تهدیدوار بیان میکرد، یونگی با تاسف سری تکان داد و طبق عادت چرخی به چشم هاش داد.
افعی به اعتراض ها بلوف های تیهونگ نخودی خنیدید و خطاب به یونگی گفت:
_ دستیار بامزه ای داری مین. فکر کنم پیش خودم نگهش دارم.
یونگی چشم غره ای نثار مرد کرد و منتظر رسیدن تهیونگ شد.
در با شدت باز شد و دو مرد در حالی که دو طرف تهیونگ رو گرفته بودند، وارد شدند.
_ گفتم ولم کنین بوگندو ها!
با اشاره سر افعی پارچه سفید رنگی که مقابل دید تهیونگ بسته شده رود، برداشته شد. پسر با دیدن یونگی خیالش راحت شد و گفت:
_ رئیس! حالتون خوبه؟
_ خوبم. تو خوبی؟
_ اره
افعی سلفه ساختگی کرد و توجه دو مرد رو به خودش جلب کرد و گفت:
_ اینم دستیار کوچولوت. حالا تصمیم بگیر مین.
_ من وقت میخوام
_ باشه. فقط ۵ دقیقه وقت داری.
مرد بشکنی زد و چند نفر سریع حرکت کردند و صندلی که شباهت چشم گیری با تخت پادشاهی داشت، رو رو به روی یونگی گذاشتن. افعی با آرامش و عشوه نامحسوسی روی صندلی نشست و پا رو پا انداخت.
چند لحظه بعد، مردی درشت هیکل فنجون قهوه ای برای افعی آورد.
مرد دستکش چرم کوتاهش رو درآورد و روی دسته پهن صندلی گذاشت. مثل اشرافی ها، فنجون چینی رو بین انگشت هاش گرفت و با متانت، مقداری ازش رو نوشید.
با حس شیرینی بیش از اندازه قهوه، با لبخند کم رنگی چشم هاش رو بست و عطر قهوه رو وارد ریه هاش کرد.
از طرفی دیگه یونگی زیر لب با تهیونگ پچ پچ میکرد و ماجرا رو پیشنهاد افعی رو برای تهیونگ توضیح میداد:
_ خب قبول کن دیگه رئیس
یونگی در حالی که یک طرف لبش رو بالا برده بود و اخم غلیظی بین ابرو هاش بود، زیر چشمی به افعی نگاه کرد و گفت:
_ من اصلا بهش اعتماد ندارم...
مرد فنجون رو از لبش فاصله داد و لبخند شیرینی به چهره پر از نفرت یونگی زد.
کارآگاه فورا سمت تهیونگ برگشت و دستیار با آب و تاب توضیح داد:
_ این یه معامله برد برده. اگه گرگ پیر رو دستگیر کنیم، هم تو معروف میشی هم اون افعی به جایگاهی که میخواد میرسه.
_ فعلا مجبورم باهاش موافقت کنم وگرنه هر کی رو که میشناسم میکشه.....
_ اوه.....من نمیخوام بمیرم!
تهیونگ با ترس و وحشت گفت و یونگی سعی کرد آرومش کند:
_ برای اینکه از این شرایط خلاص بشیم، باید اول از این آشغال دونی بریم بیرون.
_ پس، قبول میکنی؟
یونگی با نارضایتی سری تکون داد و تایید کرد.
افعی آخرین جرئه از قهوه شیرینش رو خورد و در حالی که دستکش های چرم کوتاهش رو دستش میکرد با صدای بلند گفت:
_ وقت تمومه مین.
فنجون رو دست یکی از افراد داد و در حالی که یک دستش رو دسته صندلی بود، دست دیگه رو زیر چانه اش فیکس کرده بود گفت:
_ خب، نظرت چیه مین؟
_ من قبول میکنم
لبخند محوی که همیشه مهمان لب های افعی بود، تبدیل به لبخند دندون نمایی شد:
_ باهوشی مین. حالا که قبول کردی.....
با سرش اشاره ای زد و چند ثانیه بعد طناب های زبری که دور دست و پای تهیونگ و یونگی بسته شده بود، باز شد.
_ بهت اعتماد کردم کارآگاه. امیدوارم خیانت نکنی. وگرنه میدونی چی میشه؟ از کلتم استفاده میکنم و در ضمن به سگ های خوشگلم یه وعده غذایی گنده میدم!
پیشونی هر دو مرد بخاطر اخم چروک شد. منتها اخم تهیونگ از نگرانی ترس بود، و اخم یونگی از احساس خشمی که بخاطر این مار خوش خط و خال درونش شعله میکشید....
_ اخم هات رو باز کن مرد! تو همین الان از مرگ نجات پیدا کردی!
_ خب. حالا دقیق بگو میخوای چیکار کنم
_ من همه چیز رو گفتم. تو الان دوتا انتخاب داری. یا تا زمانی که اون پیری رو دستگیر کنی اینجا میمونی، یا برمیگردی تو سوراخ موشت
_ برمیگردم
_ پس jk باهاتون میاد. میدونی.....من بهت اعتماد کردم....ولی تو خیلی دوست داری باهوش بازی در بیاری مین.
با تاسف گفت و چهره غمگینی به خودش گرفت.
_ و....اون جوجه هم اینجا میمونه.
تهیونگ با دست به خودش اشاره کرد و با چشم های گرد شده از یونگی پرسید:
_ منو میگه؟!
افعی کوتاه خنیدید و جای یونگی جواب داد:
_ درسته
_ من اجازه نمیدم تهیونگ اینجا بمونه!
_ ولی من باید یه چیزی پیش خودم گِرو داشته باشم یا نه؟
_ تهیونگ دستیار منه، باید کنارم باشه!
_ باشه باشه....جوش نیار مین. بهت اجازه میدم دستیار بامزه تو با خودت ببری. تا چند روز آینده اطلاعاتی که باهاش بتونی راحت اون گرگ رو بگیری بهت میدم. تا اون موقع آزادی.
نگاه خمارش رو سمت یکی از افراد که نسبت به همه جوان تر بود، برد:
_ آماده شو باهاشون برو. میدونی که باید چیکار کنی؟
پسر سری خم کرد و محکم جواب داد:
_ بله
_ خوبه.
یونگی با اخمی که هر لحظه غلیظ تر میشد پرسید:
_ اون دیگه کیه؟
_ جیکی
کارآگاه و دستیار نگاهشون رو به مردِ جوانِ هیکلی که گوشه سالن، دست به سینه ایستاده بود، دادند. دو طرف مو هاش تراشیده شده بود و باقی موهاش، روی چهرهِ جدی و بی حسش ریخته بود.
پیراهنِ بافتِ یقه اسکی به تن داشت که عضلات سینه و بازوش رو به رخ میکشید. شلوار پارچه ای گشاد و پاچه بلندش، در کنار پیراهن بافت مشکی، ترکیب دلچسبی داشت.
برای همین لحظه ای دو مرد شک کردند که، "آیا واقعا این مرد جوان خلافکار است؟ یا نه؟!".
اما پرسینگ ابرو، لب و گوشِ مرد، کاملا ایده این سوال رو به تمسخر میگرفت. در ضمن نباید دست تتو شده جیکی رو فراموش کرد!
با اینکه زیر آن بافت، فقط میشد پشت دست جیکی رو دید، ولی همان بخش از دستش، پر از تتو های زیر و درشت بود که باعث میشد کارگاه و دستیار حدس بزنند که تمام دست راست مرد با طرح های اجق وجق نقاشی شده است.
یونگی دندون هاش رو روی هم سایید و افعی پیش دستی کرد:
_ حتی فکرش هم نکن که مخالفت کنی. هر چند.... مخالفت هم بکنی برام مهم نیست.
بلند شد و سمت در رفت. قبل از اینکه خارج بشود، خطاب به یونگی گفت:
_ افرادم تو رو تا خونه میرسونن. هر کاری که میخوای بکنی باید قبلش به جیکی بگی.
بدون اینکه منتظر حرفی از طرف کارآگاه عصبانی باشد، از چهار چوب در گذشت و آن جا رو ترک کرد.༺❈༻
بلو رایتر ایز هیر💙🦋
خلاصه که....اره......
اوه یه ستاره!🌝👇⭐
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...