با دقت به تکه های بریده شده روزنامه و عکس های افرادی که روی دیوارِ اتاقِ کار یونگی چسبیده شده بود، نگاه میکرد.
خیلی از آن اشخاص رو می شناخت. چون چند تایی شون برای بلک اسنیک بودند و تعداد قابل چشم گیری متعلق به گنگ گرگ پیر....
پدر یونگی چه ارتباطی با این افراد داشت؟
آن هم با مهره های اصلی دو گنگ...!
او میتوانست بین عکس ها، دو تا از وزیران پدرش رو ببیند!
باید از یونگی میپرسید. او فقط میدانست که پدرِ کارآگاه، پلیس بوده. آن هم یک پلیس ساده.
اصلا چرا یک پلیس معمولی، وارد پرونده این دو گنگ شده بود؟!
اخمی بخاطر سوال های مهم و بی جوابش، روی پیشانی اش ظاهر شد.
همان لحظه یونگی وارد اتاق شد و با دیدن جیمین، لبخند محوی روی چهره خسته اش نقش بست.
_ من چند تا سوال دارم
جیمین بدون اینکه نگاهش رو از روی عکس و نوشته ها بگیرد
پرسید. یونگی، پشت میزش نشست و با علاقه به چهره جدی مرد کوچکتر خیره شد:
_ و اون چیه؟
یونگی پرسید و جیمین نفسی گرفت تا سوال های لیستش رو، تک به تک بپرسد:
_ تو گفتی پدرت یه پلیس معمولی بود؟
_ آره
_ پس چرا همچین پرونده خطرناک و مهمی رو بهش سپردن؟!
چهره کارآگاه گرفته شد و جواب داد:
_ نمیدونم....وقتی راجبش از رئیس پلیس بخش پرسیدم، جواب سر بالا بهم داد.
به پشت سرش-جایی که نوشته و عکس ها بودند-نگاه کرد و ادامه داد:
_ همه ی اینها رو هم به سختی تونستم از اداره خارج کنم...
جیمین لبخند شیطونی تقدیم یونگی کرد و گفت:
_ پس مرد قانون هم بلده خلاف کنه؟ رشوه؟! واقعا؟!
یونگی چشمی چرخاند و از خودش دفاع کرد:
_ مجبور بودم! وگرنه همین چند تا مدرک و سرنخ هم نداشتم!
_ باشه جناب کارآگاه....نیاز نیست جوش بیاری
جیمین نخودی خندید و یونگی سعی کرد نادیده اش بگیرد.
_ خب سوال بعد...پدرت چه سالی مُرد؟
_ سال 1971
_ و....اسمش چی بود؟
_ جاناتان مین
جاناتان؟ این اسم چرا برای گوش جیمین آشنا بود..؟
اما هرچقدر دفتر خاطراتش رو ورق میزد نمیتوانست شخصی با این اسم بین برگه های خاک خورده و قدیمی خاطراتش پیدا کند.
_ احیانا...پدرت اسم کره ای هم داشت؟
_ جونگ کی
_ جونگ...کی....
جیمین زیر لب زمزمه کرد و به فکر فرو رفت.
جونگ کی....جونگ..کی....جونگی...
چشم هاش درشت شد و توجه یونگی رو جلب کرد.
درسته! جونگی! چطور آن مرد رو فراموش کرده بود!
یونگی که کنجکاو بود بداند دلیل تغییر چهره جیمین چیست، خیزی روی میز برداشت و منتظر بهش زل زد.
اما قبل از اینکه بتواند از مرد کوچکتر سوال کند، تهیونگ از توی سالن فریاد زد:
_ هیونگ!
یونگی اخمی کرد و مثل خودش با فریاد جواب داد:
_ ها؟!
_ پستچی برات بسته آورده
کارآگاه نگاهی به جیمین که هنوز تو فکر بود، انداخت و بلند شد و سمت در رفت.
_ چی هست؟
همون طور که سمت تهیونگ میرفت، ازش پرسید و دستیار درحالی که با کنجکاوی به بسته بین دست هاش نگاه میکرد، شانه ای بالا انداخت و گفت:
_ نمی دونم
_ بده ببینم
دستش رو جلو آورد و دستیار بسته رو کف دست یونگی گذاشت.
جونگ کوک که روی مبل تک نفره نشسته بود، با کنجکاوی بهشون نگاه میکرد. راستش به هرچی بسته پستی و پستچی بود، آلرژی پیدا کرده بود....آخرین خاطره اش از بسته پستی اصلا خوب نبود....
یونگی سمت میزش که گوشه سالن بود رفت و قیچی رو برداشت و پلمپ بسته کاغذی رو باز کرد.
_ نواز فیلم؟!
تهیونگ با تعجب پرسید و یونگی پشت و جلوی نوار توی دستش رو برانداز کرد.
_ ولی ما که دستگاه و تلوزیون نداریم که ببینیم چیه....
دستیار با ناراحتی گفت و همون لحظه جیمین از توی اتاق بیرون آمد:
_ چه خبره؟
از جمع پرسید و تهیونگ زودتر جواب داد:
_ واسه رئیس بسته بستی اومده.
جیمین با شنیدن "بسته پستی" نامحسوس به خودش لرزید و اخمی کرد و پرسید:
_ حالا چی هست؟
ایندفعه کارآگاه جواب داد:
_ نواز فیلم....
همه به نوار بین دستان یونگی خیره شدند.
_ باید بریم پایین. خانم شارلوت تلوزیون داره
یونگی همون طور که راهی طبقه پایین میشد، اعلام کرد و بقیه هم پشت سرش راه افتادند.
یونگی در زد و جیمین فورا خودش رو از بین تهیونگ و جونگ کوک رد کرد و کنار کارآگاه ایستاد.
دستش رو دور بازوی مرد حلقه کرد و منتظر باز شدن در شد. یونگی با تمام حواس پرتی ها و ذهنش مشغولش، دستش آزادش رو روی دستانی که دور بازوش حلقه شده بود، گذاشت و نوازش کرد. جیمین لبخندی به حرکت مرد زد.
طبق حدسش، مارگارت در رو باز کرد و با لبخند گفت:
_ سلام
یونگی ذهنش درگیر تر از آنی بود که طبق روال جواب لبخند های دخترک رو بدهد، پس فقط رفت سر اصل مطلب:
_ امکانش هست از دستگاه و تلوزیون تون استفاده کنیم؟ باید اینو چک کنم
کارآگاه نوار فیلم رو بالا آورد و نشان مارگارت داد. دخترک با مهربونی سری تکون داد و با دستش بقیه رو به داخل دعوت کرد:
_ حتما. بیاید داخل
هنگام وارد شدن، جیمین لبخندی به چهره دختر زد و مطمئن شد که دستش هاش رو که دور بازوی یونگی حلقه شده بود رو به رخ بکشد....
با اینکه میدانست رابطه دخترک با مردش، چیزی بیشتر از یک دوستی معمولی نیست، ولی نمیتوانست جلوی حس مالکیتش و بگیرد. فقط میخواست به دخترک بفهماند که یونگی متعلق به کیست.
هم جسمش و هم روح و احساسات کارگاه برای او بود. او در قلب یونگی حکم فرمانی میکرد و روی تاج و تخت وجود مرد می نشست.
پس میخواست مطمئن شود که جایگاهش رو به همه نشان میدهد.
با ورود کامل چهار مرد، خانم شارلوت از توی آشپزخانه بیرون آمد و در حالی که دست خیسش رو با پیش بندی که به تن داشت، خشک میکرد، به مهمانانش خوش آمد گفت.
یونگی بدون اتلاف وقت، سمت تلویزیونِ کوچک وسط سالن رفت و روشنش کرد.
نوار رو وارد دستگاه کرد و دکمه پِلی رو زد.
بعد از گذشت چند ثانیه که صفحه تلویزیون فقط برفک نشان داد، یکدفعه تصویر مکانی روی مانیتور به نمایش در آمد.
_ اون...جین نیست..؟
جیمین با تردید پرسید و باعث شد جونگ کوک روی زانو هاش خم شود و با دقت به مانیتور نگاه کند:
_ آره...خودشه....ولی چرا...چرا-
چرا خونین و کبود بود؟ این سوال تک تک افراد حاضر در واحد اول بود.
_ آر ام!
تهیونگ با تعجب به گوشه ای از تصویر اشاره کرد و بقیه متوجه جسم مچاله نامجون روی صندلی شدند.
_ اینجا چه خبره....جون و جین چرا اونجان....چرا اینقدر داغونن؟!
جیمین درحالی که سعی داشت لحن خشمگینش رو کنترل کند، پرسید.
چه بلائی سر هیونگ هاش آمد بود؟!
حالا که داشت فکر میکرد از وقتی از لندن رفته بود و برگشته بود، خبری از آن دو مرد نگرفته بود....اما حالا داشت چی میدید؟!
این فیلم لعنت شده چی بود که جلوی چشم هاش به نمایش در می آمد؟!༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
ادامه اش میره برای پارت بعد
پس کامنت و ووت فراموش نشود بلوبری ها🫐☁️تَق تَق🌝👇⭐
YOU ARE READING
Revenge [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین در یک قدمی تفنگی که در دستان کارآگاه بود، ایستاد و دست هاش رو بالا آورد. دست های لرزانِ یونگی رو لمس، و با انگشت شَستش، پوست رنگ پریده و سرد کارآگاه رو نوازش کرد. دست های مردش رو کنترل کرد و لوله تفنگ رو، روی پیشانی خودش گذاشت..... مر...