~Our happy life~

1.8K 193 113
                                    

*6 ماه بعد*

تیشرت آلن رو تنش کرد و مشغول شانه زدن آن موهای فِرش شد:
_ میشه پسرا رو با خودمون بیاریم جیمی؟
_ آره عزیزم.
یونگی نگاه اخمویی بهشون انداخت و غر زد:
_ میشه بیخیال اون سگ های گنده بشید؟! اصلا تو ماشین جا نمیشن!
جیمین چشمی چرخاند و گفت:
_ قراره فقط اون دوتا کوچولو رو ببریم-
_ با یوگی!
آلن با هیجان گفت و جیمین سری تکان داد:
_ درسته. دوتا توله سگ و یه دونه گربه، چقدر جا میگیره یون؟!
کارآگاه آهی در مقابل نگاه های طلبکار پسر و همسرش کشید و گفت:
_ باشه باشه. اونا رو هم می‌بریم!
_ آخ جون!
آلن فریادی از شادی کشید و سمت یوگی که روی مبل خوابیده بود، دوید. گربه بیچاره رو محکم بغل گرفت و یوگی با خشم خرخر کرد.
_ آلن...آروم تر. داری عصبانیش میکنی....
جیمین هشدار داد و پسرک باشه ای گفت.
خانواده مین، طبق قولی که به پسر شون داده بودند، قرار بود به پیک نیک دسته جمعی بروند.
یعنی خودشون، تهیونگ، جونگ کوک و نامجون.
_ تا تو بری ماشینو روشن کنی، من برم نامجون رو صدا کنم.
_ باشه.
جیمین سمت طبقه اول رفت و زنگ واحد خانم شارلوت رو زد.
نامجون در رو باز کرد و لبخندی زد:
_ آماده ای؟
_ آره. چند لحظه صبر کن.
کت اش رو برداشت و از خانم شارلوت خداحافظی کرد.
6 ماهی میشد که نامجون کنار خانم شارلوت زندگی می‌کرد. پیرزن بخاطر ازدواج مارگارت، تنها شده بود. از طرفی جیمین نگران تنهایی نامجون بود. وقتی این مسئله به گوش خانم شارلوت رسید، بلافاصله پیشنهاد داد تا نامجون کارش زندگی کند.
_ من تنها. اون تنها. همدم های خوبی میشیم
این حرفی بود که پیرزن زد. و نامجون هم قبول کرد....
حالا اون دو نفر با هم زندگی می‌کردند.
خانم شارلوت آشپزی میکرد و نامجون ظرف هارو می شست.
نامجون با صدای بلند کتاب میخواند و پیرزن با لبخند بهش گوش میداد و مشغول آب دادن گلدان های گل اش میشد.
هر از گاهی هم آلن بهشون سر میزد و با نامجون وقت می گذراند.
در کل آن دو نفر خوب باهم کنار آمده بودند.

.
.
.
.
.
.

تهیونگ زیر انداز چهارخانه رو روی چمن ها پهن کرد و جونگ کوک و نامجون، سبد غذا رو از ماشین تا زیر درخت حمل کردند.
یونگی سگ های بازیگوش و کوچولوی همسرش رو از ماشین خارج کرد و آلن فورا سمت دشت دوید.
جیمین مشغول خارج کردن خوراکی هایی بود که با کمک خانم شارلوت آماده کرده بود.
کارآگاه کنار همسرش جا گرفت و تهیونگ هم کنار هیونگش.
جونگ کوک فورا سرش رو روی پای مردش گذاشت و به کلوچه ها اشاره کرد:
_ من از اونا میخوام
جیمین چشمی چرخاند و گفت:
_ باشه قربان. اجازه بده از سبد درش بیارم بعد!
_ پاپا! بیا باهام بازی کن!
آلن با صدای بلند دستور داد و یونگی چشم غره ای به جیمین رفت:
_ این لحن دستوری رو از تو یاد گرفته
با تنبلی بلند شد و سمت پسرش رفت.
_ هی بیل...بدو بیا...بدو
سگ خاکستری رنگ، با عجله سمت کارآگاه رفت و سعی کرد خودش رو از پاهای مرد بالا بکشد.
_ آفرین پسر....بدو بیا
یونگی آهسته دوید و بیل دنبالش کرد. آلن خندید و دست زد.
_ بیل خیلی دوستت داره پاپا
_ درسته
یونگی با رضایت گفت و زیر پوزه سگ رو خارش داد.
آلن که تا آن لحظه یوگی رو محکم بغل گرفته بود، لحظه ای ولش کرد تا پیش پدرش برود. گربه سیاه، از این فرصت استفاده کرد و فورا سمت جیمین رفت. آلن خیلی آویزانش میشد و یوگی اصلا خوشش نمی آمد.
جیمین خندید و گربه اش رو نوازش کرد. یوگی با لذت خرخر کرد و روی پاهای جیمین ولو شد.

.
.
.

جونگ کوک، دوربین رو روی پایه تنظیم کرد و دکمه اش رو فشار داد. با عجله سمت بقیه دوید و کنار تهیونگ ایستاد.
چند ثانیه بعد، فلش دوربین روشن شد و عکسی دسته جمعی از بقیه گرفت‌.
عکسی که درش یوگی از بغل آلن داشت بیرون می‌پرید و پسرک سعی داشت بگیرتش.
تهیونگ و جونگ کوک همدیگر رو بوسیده بودند و یونگی با حالتی چندش نگاه شون میکرد.
نامجون و جیمین، با لبخند به دوربین خیره بودند و میشد گفت تنها افرادی بودند که مثل یک آدم با تمدن در عکس ثبت شده بودند.

سر انجام، الهه غرق گناه ما، به نور درخشانش رسید....

پایان

༺❈༻
بلو رایتر💙🦋
بلخره انتقام در کنار شما به پایان رسید.
میدونم این پارت سوپر کوتاه بود، ولی فقط برای این بود که بخشی از زندگی اکلیلی کارآگاه و افعی رو بهمون نشون بده:")

انتقام طولانی ترین فیکی بود که نوشتم. وقتی ایده اش رسید به ذهنم تصمیم داشتم سد اند باشه.
حتی تا پایان فصل اول هم قصد داشتم آخرش نافرجام و غم انگیز باقی بمونه.
ولی، دلم نیومد بعد از اون همه سختی که یونمین کشیدن، از هم جدا بشن:")
پس تصمیم گرفتم فصل دوم رو بنویسم.
فصل اول همون طور که میخواستم یه پایان سد اند داشت.
ولی فصل دوم بعد از سختی های خودش، بلخره به هسته شیرین و پفکی خودش رسید:">

خودم بشخصه انتقام رو خیلی دوست دارم. یه جای خاصی نسبت به بقیه فیک هام توی کتابخونه ام داره.

امیدوارم شما هم ازش لذت برده باشید و به دلتون نشسته باشه♡~

جا داره از تمام همراهی و حمایت های آبی رنگ تون تشکر کنم. خیلی برام ارزشمندن💙☁️

و در آخر، اگه از قلم بنده خوشتون اومده، اکانت رو برای کار های بیشتر فالو کنید~
کلی سوپرایز براتون تدارک دیدم3>

بلو اندازه یه اقیانوس دوست تون داره🤍🌊

برای آخرین بار🥲👇⭐

Revenge [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now