Part 14

561 151 9
                                    

جونگکوک با کنجکاوی از پنجره ماشین به خیابون ها و فروشگاه ها نگاه میکرد.

با شنیدن صدای جیمین صورتش رو چرخوند و به نیم رخش که پشت رول نشسته بود زل زد.

جیمین چهره ی دوست داشتنی و خاصی داشت و اصلا بهش نمیخورد ازش بزرگ تر باشه.

جیمین:جونگکوک؟!

جونگکوک:بله؟ببخشید نفهمیدم چی گفتی...

جیمین:معلومه!خیلی غرق دیدن بیرون شده بودی،پرسیدم چند ساله کره نیومدی؟

جونگکوک: هفت سالی میشه،چهارده سالم بود که با مادرم رفتیم آمریکا

جیمین:سنت کم بوده،مهاجرت برات سخت نبود؟

جونگکوک:اولش چرا ولی بعدش عادت کردم...هیچوقت فکر نمیکردم بتونم اونجا دوام بیارم اما تونستم...به لطف سونگیون

جیمین دوست داشت بدونه سونگیون کیه اما میدونست بهش ربطی نداره پس سوالی نکرد و به سکوتش ادامه داد.

جونگکوک:یادمه روزای اول مدرسه چند تا پسر بزرگ تر مسخره و اذیتم میکردن،منم اجازه دادم تا یکماه اذیتم کنن ولی بعد حسابشون رو رسیدم!

جیمین:یکماه؟چرا زودتر کاری نکردی،باید به مادرت میگفتی!

جونگکوک با یادآوری اون روز ها لبخند ملایمی زد.

جونگکوک:یه روز که از مدرسه بر میگشتم همسایمون ساموئل،اون یه سیاه پوست درشت هیکل و مربی دفاع شخصی بود،
من رو با صورت زخمی دید،اون روز اون پسرا خیلی کتکم زده بودن.

با تعجب حالم رو پرسید و منم براش تعریف کردم چه اتفاقی افتاده بود.
برام از زندگی خودش گفت،خیلی سختی کشیده بود! حتی هزار برابر من اذیتش کرده بودن.

اون روز ازم خواست که از خودم محافظت کنم و اجازه ندم کسی اذیتم کنه،بهم قول داد که کمکم کنه تا قوی بشم و به قولش هم عمل کرد.

روز های فرد بعد از مدرسه به خونش میرفتم،روز های اول بهم ورزش هایی رو یاد داد که بدنم رو گرم کنم.

چند تا تکنیک دفاع شخصی هم یادم داد...
_
با توقف ماشین حرفش رو ادامه نداد.

جیمین:داشتی میگفتی چرا سکوت کردی؟

جونگکوک:اخه رسیدیم!

جیمین:طوری نیست ادامشو رفتیم توی رستوران بگو

جونگکوک:باشه

جونگکوک با دیدن دکوراسیون رستوران دیزاینرش رو تحسین کرد.

رنگ ها حسابی با هم هماهنگ و آرامش بخش بودن، حس خوبی رو به آدم منتقل میکردن.

پسر لاغری به سمتشون اومد.

جیمین:سلام فلیکس

فلیکس:سلام هیونگ

پسر لاغر رو کرد به جونگکوک و خم شد و احترام گذاشت.

《 𝑷𝒐𝒍𝒂𝒓𝒊𝒔 》Where stories live. Discover now