Part 53

1.4K 248 17
                                    

جیمین، در حال خوندن کتابی بود که یهو سر و کله ی هوسوک پیدا شده و کتاب رو از دستش قاپید ." هی! من داشتم میخوندمش! " جیمین گفت و سعی کرد اونو پس بگیره ولی الفا جا خالی داد: " من حوصله ام سر رفته موش کوچولو! سرگرمم کن !" 

   -" موش ؟" جیمین پرسید. اون سری تکون داد: " اره! صدای تو خیلی نازکه و خیلی هم ریزه میزه هستی پس شبیه یکیشونی! " لبخندی زد و وقتی دید پسر پوکر بهش خیره شده سرفه ی مصلحتی ای کرد: " بگذریم... بیا بریم یه چرخی بزنیم! " 

   -" فکر نمی کنم این ایده ی خوبی باشه! " جیمین گفت ولی اون بی توجه بهش، سمت در رفت: " بیرون منتظرتم! "

   -" من میتونم یه زمین لرزه راه بندازم... گفتم بدونی! " صدا گفت و جیمین چشم چرخوند: " چه اتفاقی برات افتاده؟ تو قبلا خیلی جدی بودی! " صدا جوابش رو داد: " من زود خو میگیرم! " جیمین نفسی
کشید و سر چیپ رو ناز کرد: " من زود برمیگردم پسر! " لبخندی زد و بعد دنبال هوسوک رفت.

   جیمین گرگی رو دید که بیرون خونه است: " هوسوک ؟" گرگ سر تکون داد :« زود باش موش کوچولو !» جیمین سری تکون داد: " تو باهام ارتباط ذهنی برقرار کردی! " « برای انجام اون کار، نیاز نیست حتما توی یه پک باشی !» هوسوک توی فکرش، جوابش رو داد و بعد خندید.

   -" اون درست میگه ولی... اون نباید بتونه باهات ارتباط ذهنی برقرار کنه. ..." صدا گفت. جیمین، شوک زده به هوسوک نگاه کرد .« چیه ؟» هوسوک گفت ." هیچی... فقط برگرد. ..." جیمین گفت. « برای چی ؟» " فقط انجامش بده! " پسر داد کشید و بعد الفا با پوزخندی برگشت ." خیلی خوب... میتونیم بریم. ..." 

   ـ« جیمین ؟!» هوسوک داد کشید اون خندید .« اره اره... میدونم قیافه ی عجیبی دارم !» « اما تو خیلی زیبایی !» هوسوک گفت و جیمین به طرفه دیگه ای نگاه کرد .« زود باش !» امگا گفت وبعد شروع کرد به دویدن .« خجالت نکش !» هوسوک گفت و دنبالش رفت .« ساکت شو !» جیمین بهش گفت.

   
   -« چه حالی میده پسر !» هوسوک گفت و میون یه بوته ی دیگه پرید. جیمین خندید :« تو مثل یه پسر بچه به نظر می رسی !» « من بچه نیستم !» هوسوک داد کشید.

   -" ازش درباره ی خانواده اش بپرس جیمینا! " صدا گفت و جیمین رو متعجب کرد .« چی؟ چرا؟ حتما موضوع احساس برانگیزی میشه براش... ممکنه اذیت شه! " جیمین گفت. صدا جواب داد: " اون نباید بتونه باهات ارتباط برقرار کنه... من باید بدونم! " 

   جیمین نفسی کشید و سری تکون داد :« عام... هوسوک؟ میتونم ازت چیزی رو بپرسم ؟» جیمین گفت و هوسوک بهش نگاه کرد :« اوه البته!  چی شده ؟» بهش خیره شد و اون دست و پاش رو از دست داد. اب دهنش رو به زور قورت داد و سعی کرد کلمات رو کنار هم بچینه :« فامیلیت چیه ؟»

   -« فامیلیم؟ فامیلی تو چیه ؟» هوسوک به شوخی گفت. جیمین سر به زیر انداخت :« ندارم... اسمم خیلی طول کشید تا بفهممش ....» الفا ،پشیمون از سوالش، سعی کرد با جواب دادن موضوع رو پرت کنه :« جانگ. فامیلیم جانگه .»

   -" اون یه... اون یه جانگه! " صدا گفت. جیمین که نمی فهمید پرسید :« خوب این یعنی چی ؟» " اون. ..." صدا خواست جواب بده ولی چیزی مانعش شد... یه صدای دیگه: " تا وقتی حداقل پنج تا حیوون دیگه نگرفتیم نمیریم خونه پسرا! " « ا-انسان ها !» جیمین ترسیده گفت.

   -« بدتر! شکارچی ها !» هوسوک غرید. جیمین حتی یادش رفته بود نفس بکشه! « بدو جیمین! فقط بدو! و جرئت نکن نگران من بشی !» « م-من... باشه !» جیمین شروع کرد به دویدن ولی چشم هاش هنوز روی هوسوک زوم بودن.

   -" من حواسم بهش هست جیمین... تو برو. ..." صدا گفت و بعد ناپدید شد.... و این خیلی بیشتر از قبل امگا رو ترسوند: " سالم بمونید! لطفا! "

...

به یکی از ریدرای گل قول دادم امروز سه‌تا پارت آپ شه. این سه‌تا پارت تقدیم شما. ♡

The Angelic Wolf || YoonMin || FullWhere stories live. Discover now