Part 96

520 83 0
                                    

جیمین، با حس بوی خوبی زیر مشامش، چشم باز کرد. "هوممم... ." از جا بلند شد و ظرفی رو کنار تخت دید. با دیدن ماهی و پاستا، لبخندی زد:" خوشمزه به نظر می‌رسه!" هارو سر کج کرد:" از طریفتون ممنونم اعلیاحضرت!" پسر، تازه متوجه‌ی اون شد. ذوق‌زده لبخند زد:" هارو! صبحت بخیر! و... ممنون بابت غذا!" دختر سر تکون داد:" صبح تو هم بخیر... و نیازی به تشکر نیست... ."

جیم، توی جاش تکونی خورد و متوجه‌ی یونگی غرق خواب، کنارش شد. دستش رو روی دهنش گذاشت و با چشم‌های گشادشده به هارو نگاه کرد. اون شونه‌ای بالا انداخت:" نترس بیدار نمی‌شه. اینجور مواقع می‌گن طرف تو خواب مُرده!"

"اینی که می‌گی خوب به‌نظر نمی‌سه... ." جیمین گفت و قیافه‌ش رو جمع  کرد. اون دوباره شونه‌ای بالا انداخت:" حالا هر چی... ." لبخندی زد. جیمین به اطراف نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت:" غذای یونگی کو؟" دختر نیشخند زد:" اون بلند نشده برای خودش چیزی درست کنه! پس گشنه می‌مونه!" جیم، آهی کشید و اسمش رو ناله‌وار زمزمه کرد:" هارو!" دختر چشم چرخوند و با سر، به طرف دیگه‌ی تخت اشاره کرد.

جیمین، به ظرف گوشت و تخم‌مرغ یونگی، نگاهی انداخت. کاسه‌ای انگور کنار ظرف به چشم میخورد:" اون انگور داره... ." پسر زیر لب زمزمه کرد و هارو توی چشم بهم‌زدنی به اون انگور داد:" حالا تو هم انگور داری!" جیم ذوق‌زده خندید:" مرسی!" هارو تعظیمی کرد:" حالا... بهتره زودتر غذات رو بخوری! بازم باید تمرین کنی جیمین!" اون لبخند زد و جیمین سر تکون داد. "و نگران یونگی هم نباش! اون اینجا در امانه!" و با تعظیم دوباره‌ای، خارج شد.

جیمین، مشغول خوردن شد و در همون حین هم زیر زیرکی، یونگیِ غرق در خواب رو دید می‌زد. با یادآوری تموم اون حرف‌های شیرینی که پسر دیروز بهش زده‌بود، گونه‌هاش گل انداختن. دست از خوردن کشید و لب گزید:" تو خیلی خجالتم می‌دی!" لپ‌هاش رو پر باد کرد و سمتش خم شد. آروم، بوسه‌ای روی گونه‌ش کاشت. "ازت ممنونم!"

بعد از خوردن غذاش، جیمین و هارو به اتفاق هم به باغ رفتن. جایی که مخصوص تمرین کردن‌هاش بود! پسر، از همون حالاش هم دلتنگ آلفا شده‌بود. هارو متوجه.ش شد:" اگه زود تمومش کنیم، تو می‌تونی ببینیش!" اون گفت و جیم سر تکون داد. دختر نفسی کشید:" خب... اون چیزهایی رو که بهت گفتم، به یاد بیار! آروم، به خودت مسلط شو و تمرکز کن!" جیمین، نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست. «آروم باش!»

«به خودت مسلط شو... .» جیمین، ماهیچه‌هاش رو منبسط کرد و بدنش رو توی آروم‌ترین حالت ممکن قرار داد. «و تمرکز کن!» و روی تموم انرژی‌ای که داشت تمرکز کرد. "هوممم... ." اون گفت و صدای هارو رو شنید:" جیمین... چشم هات رو باز کن!" و پسر اون کار رو انجام داد.

جیمین، متوجه شد که وسط یه گل بزرگ ایستاده. "تمرکز کن جیمین!" هارو گفت! پسر به خودش اومد و نفسی کشید:" اوه درسته!" دوباره تمرکز کرد و دید که چطور آسمون، تغییر رنگ داد.

گل هایی، شروع به باریدن از آسمون کردن و دور و بر جیمین به پرواز در اومدن. هارو خوشحال، لبخند زد. "تبریک میگم اعلیاحضرت!" هارو تعظیم کرد. "ها؟ همین؟ تموم شد؟" جیمین گفت. "آره... تقریباً... ." هارو خندید. جیمین با غرور ایستاد:" این خیلی آسون بود!" هارو ضربه‌ای به دستش زد:" خودشیفته نباش! فقط باید تمرکز کنی، بقیه‌ش رو خود جادوت انجام می‌ده!" هارو گفت. پسر لبخند زد:" ممنونم هارو! بابت هم... ."

پسر حرفش رو خورد وقتی حس عجیبی توی دلش لونه زد. چشم‌هاش درشت شدن و نفس‌هاش به شماره افتاد. هارو، نگران قدمی به جلو برداشت:" چی شده جیمین؟" پسر، سر بلند کرد. به تته‌پته افتاده‌بود:" ی-یونگی... نمی‌تونم... حسش کنم! ا-اون... توی خطره!" اون گفت و قفسه ی سینه‌ش رو چنگ زد.

"چی داری می... ." هارو پرسید و با فکری که از ذهنش گذشت، حرفش رو خورد. پوزخندی زد، در حالی که اخمی میون ابروهاش می‌افتاد:" پس مِلا تخم این رو داشته که به محدوده‌ی من تجاوز کنه؟ چقدر احمقانه!"

The Angelic Wolf || YoonMin || FullWhere stories live. Discover now