Part 33

3.5K 658 137
                                    

-" کجایی ؟" یونگی حرصی نفسی کشید. باز هم مزاحمش شده بودن. تهیونگ با دیدن یونگی، چشم غره ای رفت :" تو خیلی زیاد اینجا میمونی !" کوکی هم که پشت بندش وارد اتاق شده بود، سری تکون داد و تاییدش کرد :" دقیقا !" 

   یونگی، چشم هاش رو توی کاسه چرخوند :" اینجا محل ارامش منه... بهم اسایش میده... البته... تنها تا زمانی که مردم بی اجازه و سرزده مزاحمم نشن !" 

   کوک خندید :" خوب پس گوشیت رو جواب بده تا این به قول خودت مردم، خلوتت رو بهم نزنن !" " جین دوباره چی میخواد ؟" یونگی با اوقات تلخی پرسید. هر موقع این همه ادم دورش پیدا میشدن این جین بود که یه چیزی میخواست!

   بکهیون اروم از پشت اون دو نفر در اومد و یونگی تازه فهمید که بدبختی اصلی تازه سراغش اومده! " راستش این راجب منه !" بکهیون گفت و با زبونش، لبش رو خیس کرد.

   -" تو چی ؟" یونگی هوفی کرد و چشم هاش رو برای لحظه بست. " خوب... من برای یه دلیل کوفتی نیاز دارم که تو یه سری برگه رو امضا کنی !" بکهیون گفت و لبخندی زد. 

   یونگی ابرویی بالا انداخت :" و اون دلیل کوفتی ؟" لبخند بک، پررنگ تر شد :" چیز خاصی نیست! فقط واسه اینکه بتونم اخر هفته رو توی خونه ی پک لاین بمونم بهشون نیاز دارم !" 

   اخمی کرد :" چرا ؟" اونم اخم کرد :" اره بابا! میدونم! فقط چان گفت که باید ازت اجازه بگیرم ." " نه منظورم اینه که چرا اخر هفته ؟" یونگی پرسید. " چرا اون روز نه ؟" بکهیون پوزخند زد. یونگی سری تکون داد :" فقط گمشو !"

   بکیهون لبخندی زد :" تو دومین الفای عالیه توی دنیایی !" " کی اولیه ؟" یونگی داد زد تا اون بتونه صداش رو بشنوه. " دیگه کیه ؟" پوزخندی زد و از اتاق خارج شد.

   یونگی، دستی به صورتش کشید و سمت کوک و ته برگشت :" شما دوتا چی میخواید ؟" " میشه کوکی شب رو اینجا بمونه ؟" تهیونگ با چهره ی کیوتی پرسید. " اون یه خونه داره ." یونگی دیگه داشت دیوونه میشد...

   -" اره اما... نامجون و جین دوباره دعوا کردنشون شروع شده و... خوب من نمیتونم تحملشون کنم! واقعا نمیتونم یونگی !" جونگ کوک گفت. " باشه... چون میدونم عمرا اگه جواب نه رو قبول کنید !"

   -" دقیقا !" تهیونگ نیشخند زد. سمت کوک برگشت و بازوش رو گرفت :" بیا بریم کوکی... ما میتونیم... ." یونگی میون حرفش پرید :" اون میمونه... اما توی یه اتاق جدا !" تهیونگ پلک زد :" اما... ." با دیدن نگاه یونگی دهنش رو بست :" اه... هر چی !" بعد دست کوک رو گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتن.

   -" الفا ." یونگی سمت صدا برگشت. 

-" روکی... چی شده ؟" یونگی پرسید. " چیز خاصی نیست... حوصله ام سر رفته بود و می خواستم یه چیزی ازت بپرسم... ." روکی جوابش رو داد.

   الفا، با چشم هاش بهش فهموند که حرفش رو بزنه :" دلت میخواد یه سوال رو جواب بدی بعد بهم کمک کنی از شر این بی حوصلگی خلاص شم ؟" یونگی هومی گفت :" کمک... کلمه ایه که من باهاش اشنا نیستم !"

   خندید و ادامه داد :" بعدشم... اگه واقعا حوصله ات سر رفته، میتونی امگات رو بکنی !" روکی ریشخندی زد و سرش رو تکون داد :" سانها سرش شلوغه... نمیخوام مزاحمش بشم !"

   یونگی اهانی گفت و بهش خیره شد. روکی هم در سکوت نگاهش می کرد :" سوالت... روکی !" لبخندی روی لبهای روکی شکل گرفت اما چشم هاش بی احساس بودن :" اون امگا... یونگی !" ابرویی بالا انداخت :" اون امگا چی؟ میخوای چی کار کنی ؟"

   پورخندی زد و چشم هاش کمی درخشیدن :" ساده اس! میخوام پیداش کنم !"



...

" های... نیایش هستم و قراره از این به بعد براتون اپ کنم^^ اینم پارت ۳۳ که خیلی منتظرش بودید...
شرط اپ بعدی : ۱۰۰ تا ووت، ۵۰ تا کامنت "

The Angelic Wolf || YoonMin || FullDonde viven las historias. Descúbrelo ahora