Part 24

3.7K 729 46
                                    





   دو روز بود که جیمین، خونه اش رو ترک نکرده بود! دیدن اون الفا، به شدت ترسونده بودتش. جرئت نمی کرد از خونه بیرون بره، چون فکر می کرد ممکنه اون رو ببینه!

   -" نیازی نیست بترسی عزیزم، اگه اون الفا خواست کاری کنه، من خودم باهاش رو در رو میشم !"

   -" وا-واقعا ؟" جیمین گفت.

   -" البته! حالا از تخت بیا بیرون... دوستت پنج دقیقه است داره در میزنه !"

   -" چرا بهم نگفتی ؟" جیمین داد کشید و با سرعت خودش رو به در رسوند.

   -" ما هر دومون سعی کردیم بهت بگیم !" اهو کوچولو صدا رو شنید و اون هم دنبال جیمین رفت.



   -" درست به موقع! دیگه کم کم میخواستم در رو بشکونم !" پسر رو هل داد و به زور وارد خونه شد. " ببخشید ." جیمین با نارحتی گفت.

   با دیدن قیافه اش، احساس کرد که زیاده روی کرده. نه اینکه چیزی گفته باشه، فقط اون پسر خیلی معصوم به نظر می رسید. دستی به موهای بنفش رنگش کشید :" این چه حرفیه؟ من نگرانت شدم! فکرکردم اتفاقی برات افتاده !"

   جیمین، لب ورچید :" ساری !" دوباره؟ نفسی کشید و اروم بغلش کرد :" انقدر اینو نگو !" با یاداوری چیزی اونو کمی فاصله داد و با هیجان گفت :" خوب... حدس بزن چی شده جیمینی ؟" جیمین حالت متفکری گرفت :" هوممم... باز اومدی کمکت کنم ؟" بعد خندید.

   کوک، پوکر نگاهش کرد :" مرسی واقعا... اما خوب... راست گفتی !" لبخندی زد :" ته عاشق اون گلها شده! تازه بیشتر هم میخواد! اما خوب... اون میخواد جایی رو که اونا رشد میکنن ببینه و... ."

   جیمین بین حرفش پرید :" نه !" کوک سری تکون داد. توقع این جواب رو داشت :" میدونم! اوکیه ولی... اخه چرا ؟" ازش پرسید.

   کمی این پا و اون پا کرد. نمی دونست چه جوابی بده که قانعش کنه :" اون... اون مکان یه جای خیلی خاص برای منه !"

   -" باوشه... حالا من به ته چی بگم ؟" لب گزید و به فکر فرو رفت. " هیچی ." جواب جیمین به مشکل کوک بود. " یعنی چی هی... ."

   -" ببین... اونو ببرش بیرون. غذای مورد علاقه اش رو براش بخر. منم گلای بیشتری رو براش بیارم ." جیمین گفت. " از نظر من که خوبه !" کوک با شادی دست هاشو بهم کوبید. ( احساس میکنم اومدم مهد بنگتن )

   به جیمین خیره بود. اما این، حس بدی رو به پسر کوچکتر وارد کرد :" چی-چیه ؟" با ناراحتی گفت. " چی شده ؟" کوک با جدیت پرسید.

   -" منظورت چیه ؟"

   -" من دیروز اومده بودم اینجا. تو نبودی. من حتی به اون باغه هم رفتم! اونجا هم ندیدمت! پس، میخوای بهم بگی چی شده یا نه ؟"

   می دونست گفتنش درسته یا نه. اما کوک دوستش محسوب میشد. پس می تونست بهش اعتماد کنه. و شاید بیشتر! تکیه کنه!

   -" عاممم... من یه... من یه الفا دیدم !" جیمین گفت. چشمهای کوک به تدریج تاریک شدن :" اون کاری باهات کرد؟ الان اون بیرونه؟ میخوای از وسط جرش بدم ؟" جونگ کوک گفت. لبخند محوی روی لبش بود تا جیمین نترسه.

   -" نه! من فرار کردم ." جیمین گفت. " من فقط... خیلی ترسیده بودم. برای همین نتونستم برم بیرون. همین! ببخشید ." توضیح داد. " گفتم انقدر این کلمه رو نگو! حالا... اون چه شکلی بود ؟" کوک پرسید.

   این سوال، لرزه به تن جیمین انداخت. تا عمر داشت نمی تونست چهره ی الفا رو از یاد ببره!



   تصویر گرگ الفا، که توی ذهنش تداعی شد، بیشتر از پیش بدنش رو لرزوند. دستاش بالا اومدن و خودش رو بغل کردن. " جیم ؟" کوک با نگرانی سمتش رفت و نگهش داشت.

   -" اون... موهای... مشکی رنگی داشت و چشماش... قرمز و نارنجی بودن ." گفت و کوک و شگفت زده کرد!
چشماش گشاد شد و قدمی به عقب برداشت. « شت! این بده !» با خودش فکر کرد.

   -" خوب گوش کن جیمین. این خیلی مهمه !" تن صدای کوک عوض شده بود :" تو یه جایی نزدیک کلبه ات بودی ؟" " نه! چرا ؟" جیمین جواب داد.

   -" من اون الفا رو می شناسم ." نور امیدی، توی دل جیمین، روشن شد :" پس اونم... الفای خوبیه نه ؟" با یه لبخند پرسید. کوک سری به علامت نفی تکون داد :" نه... نیستش. مخصوصا با ادما و گرگ های ولگرد. تازه... احتمالا میدونه که تو همون گرگی بودی که به خونش اومده بود ."

   رعشه ای به تن جیمین افتاد و چشم هاش از اشک پر شد. کوک، اونو در اغوش کشید و روی موهاش بوسه ای زد. " اون قرار نیست به تو نزدیک بشه جیمین. من قول میدم... که البته قول سختی هم هست. چون اون تا وقتی به چیزی که نخواد نرسیده، دست نمی کشه !"

   -" اون... منو میخواد ؟" جیمین پرسید. هقی زد و حالا، این صورت فرشته گونش بود که با اشک خیس شده بود. " من... نزار دستش به من برسه کوک... لطفا !"

   لب های کوک، این بار روی پیشونیه پسر نشستن و بوسه ای عمیق رو، اونجا کاشتن. " نمیزارم. قسم میخورم !"

   -" اون یه بخش مهمی از داستانته فرزندم... تو نمی تونی بیرونش کنی !"

...

آیا می دانستید ووت و کامنت، سبب شادی روح مترجم، و در نتیجه دعای خیر او  برای شماست؟
آیا می دانستید با دعای خیر مترجم رستگار میشوید؟

عزیزم قشنگم ^^ یه ستاره ی کوچولو اون پائینه کافیه لمسش کنی~ نه آسمون به زمین میاد نه قیامت میشه! فقط منو خوشحال میکنی ❤

The Angelic Wolf || YoonMin || Fullحيث تعيش القصص. اكتشف الآن