SPECIAL 04

892 101 6
                                    

"کجا داریم می‌ریم؟" جیمین پرسید و به عقب نگاه کرد و دید که هایرین خوابیده. "نمی‌دونم... من فقط از جاهای شلوغ خوشم نمیاد!" یونگی جواب داد. اونا سوار ماشین قرمزرنگی بودن و به سمت ناکجاآباد می‌روندن. "ولی بچه‌ها خسته به نظر می‌رسیدن." جیمین با نگرانی گفت. "پس می‌ریم خونه." یونگی گفت. "خوبه... خودم هم خوابم میاد!" جیم گفت و یونگی لبخند زد:" بیبیِ بیچاره‌ی من!" آلفا آه کشید :" جین رو می‌کشم!"

جیمین خندید و خمیازه‌ی بزرگی کشید. "بخواب، زود می... ." " بچه‌هام رو پس می‌گیرم!" اونا صدای مونا رو که توی ماشین اکو شد، شنیدن و لحظه‌ای بعد، بچه‌ها اونجا نبودن! یونگی سمت عقب ماشین برگشت و داد کشید:" بچه‌هام رو پس بده زن!" "آه، ترجیح می‌دم این کار رو نکنم!" مونا گفت و یونگی غرید:" لعنت بهت!" صدای خنده‌ی ریزی اومد:" یه‌کم با بیبی من وقت بگذرون! یادته که! من هشت‌تا نوه خواستم!"

یونگی غرید و جیمین آهی کشید. "اون خوابش... ." حرفش با مالیده‌شدن رون پاش توسط جیم، قطع شد. "می‌دونم کجا باید بریم." جیمین گفت و لبخند محوی زد. "ولی گفتی خسته‌ای!" یونگی گفت. "فقط یه.دقیقه طول می‌کشه! لطفاً یون!" اون خواهش کرد و آلفا واقعاً کسی نبود که بتونه به اون چشم‌ها نه بگه! "باشه؛ ولی من... ."

فضا عوض‌شده و اونا توی باغ مخفی جیمین بودن! جایی که قبلاً درش زندگی می‌کرد! "البته که می‌خواستی بیای اینجا!" یونگی گفت و دید که اون سمت دریاچه می‌دوئه. "تو واقعاً اینجا رو دوست داری، نه جیمین؟" یونگی پرسید. "البته!" اون انگشت‌هاش رو داخل آب برد و از حس سرماش لبخند بزرگی زد. "اینجا برای سال‌ها، خونه‌ی من بود! و همیشه خونه‌م می‌مونه!" جیمین گفت.

یونگی از پشت، دست‌هاش رو دور کمرش حلقه کرد. "و خونه‌ی پک چی؟ اونجا چیه؟" یونگی پرسید. امگا خندید:" اونجا قلب منه! بهشت امن من و... ." جیمین متوقف شد. "جیمین؟" آلفا گفت و چیزی رو روی بازوش احساس کرد. اون سر جیمین بود که روی بازوش فرود اومد، و اون چشم‌های جیمین بودن که داشتن می‌باریدن! اون به سرعت امگا رو سمت خودش برگردوند و اشک‌هاش رو پاک کرد.

"گریه نکن! اشک‌هات قشنگن... ولی من دوست ندارم ببینمشون!" یونگی بوسه‌ای روی پیشونی امگا کاشت. "متاسفم... من فقط... ." جیمین سر به زیر انداخت. "من همه‌چیز رو مدیون توئم." جیمین گفت و یونگی سر به تکذیب تکون داد:" تو چیزی رو مدیون من نیستی!" "نه من همه‌چیز رو مدیون توئم!" جیمین تکرار کرد.

"تو به من عشق دادی! یه عالمه آدم که دوستم دارن، باعث شدی آدم قوی‌ای باشم، اونقدری بهم عشق ورزیدی که فکر نمی‌کنم بیشتر از اون توی دنیا وجود داشته‌باشه! من یه خانواده دارم که از صمیم قلب عاشقشونم و من خودم رو با تو پیدا کردم یونگی!" جیمین با چشم‌های نمناکش به آلفا خیره شد:" ممنونم ازت یونگی! خیلی ممنونم! من واقعاً توی زندگیم بهت نیاز داشتم!"

یونگی بهش خیره موند و جیمین آه کشید. "خنگ!" یونگی غرید. "تو همه‌چیز رو خودت انجام دادی و خودت به اینجا رسیدی! خودت هم این رو می‌دونی!" یونگی گفت. "بهت که گفتم جیمین! من همیشه و همه‌جا کنارت خواهم موند و چیزی هم در ازاش نمی‌خوام!" لبخندی زد:" و علاوه بر اون...‌ ." دست‌هاش رو دور انحنای باریک کمر پسر حلقه کرد:" من از قبل تو رو دارم! و تو و عشق بی‌انتهات به من تعلق داره و تو اون رو به من بدهکاری!"

جیم ریز خندید:" فکر کنم بتونم اون رو بهت بدم!" "می‌دونم!" یونگی آهسته گفت و سر کج کرد. لب‌هاش رو به آهستگی، روی مال جیمین گذاشت و نرم بوسید. میون بوسه، لبخند محوی زد که پسر دیگه حسش کرد. "چشمات دوباره دارن انجامش می‌دن!" یونگی گفت و جیمین به چشم‌‌هاش، درون دریاچه نگاه کرد. رنگ اون‌ها به سرعت عوض می‌شد و رنگین‌کمانی شده‌بود.

جیمین خندید:" دست من نیست! اونا واقعاً تو رو دوست دارن!" جیمین سرخ شد. "اینجوریاست؟" یونگی پوزخند زد. "من هم دوستشون دارم!" یونگی توی گوش جیمین زمزمه کرد. لاله‌ی گوشش رو به دندون گرفت و بعد لب‌هاش رو، روی پوست خوشبوی پسرش امتداد داد و برای بارسوم توی اون روز بوسیدش. "بگذریم." جیمین گفت و بوسه.ی خالصانه‌ای روی گونه‌ی مرد بزرگ‌تر کاشت:" تولدت مبارک یونگی!"

...

و پایان! ممنونم از همگی که این فیکشن رو خوندن و شخصیت‌ها رو همراهی کردن.

به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی‌ست.

با عشق، ربات قصه‌گوی شما، شین.

The Angelic Wolf || YoonMin || FullWhere stories live. Discover now