Part 40

3.2K 621 57
                                    

وقتی توی اتاقش نشسته بود، یونگی هنوز داشت به اون گرگ و هارو فکر می کرد. « چی کار میکنم که باعث میشه از اعمالم پشیمون بشم ؟» با خودش فکر کرد. هنوز هم متعجب بود و سر در نمی اورد. " یونگی !"

   تهیونگ بود که صداش می کرد. برای لحظه ای از خودش پرسید که چرا اون نمی تونه ولش کنه ولی بعد به خودش نهیب زد. اون الفا بود و از اول می دونست با همچین مشکلاتی رو به رو میشه... حداقل... یکمش...

   از جا بلند شد و خواست سمت در بره که درد خیلی بدی رو توی ناحیه ی سرش حس کرد. احساس می کرد سرش داره به دو قسمت تقسیم میشه. با دستش، گرفتش و روی زمین نشست :" اههههه ." از درد ناله کرد. تهیونگ با شنیدن صدای ناله اش، در رو سریع باز کرد و داخل شد.

   با دیدن یونگی که از درد به خودش میپیچید، ترسید و هینی گفت. کنارش نشست و کمی تکونش داد :" الفا؟ الفا... یونگی ؟" ولی یونگی نمی تونست جوابش رو بده. ته، از جاش بلند شد :" من میرم ریهو رو بیارم !" و بعد با دو از اتاق بیرون زد.

   لحظه ای که اون اتاق رو ترک کرد، درد از بین رفت. " این چه کوفتی بود ؟" همونطور که از جاش بلند میشد، زمزمه کرد :" دقیقا به اندازه ی دوره ی راتم درد داشت ."

   -" آلفا !" ته و ریهو با هم وارد اتاق شدن. ریهو، بازوی یونگی رو گرفت :" خوبی؟ حالت خوبه ؟" یونگی لبخندی زد :" اره خوبم... ." تهیونگ جلوتر اومد. توی چشماش نگرانی موج میزد :" نه خوب نیستی! تو داشتی از درد ناله میکردی و داد میزدی... روی زمین افتاده بودی و... ."

   یونگ، دستی به شونه اش زد :" الان خوبم ته ." دستی روی موهاش کشید :" تو خیلی نگران منی... من از اون چیزی که فکرش رو میکنی قوی ترم !" خندید. پسر، هوفی کرد :" پس یه هارت اتک کوفتی به من نده لعنتی !" و از اتاق بیرون رفت.

   ریهو سری تکون داد :" من کاری به این چیزا ندارم... برات چای درست میکنم و بهت دارو میدم... و تو هم قراره همش رو بخوری الفا !"
" من بهش نیاز... ." ریهو هیس گفت :" گفتم که اهمیت نمیدم !" بعد اون هم بیرون رفت.

   -" چرا اونا به من گوش نمیدن ؟" یونگی از خودش پرسید و سمت اینه رفت... ولی با دیدن چیزی توش، ترسیده به عقب پرید.

شرط : ۵۰ تا کامنت ، ۱۲۰ تا ووت🙂

The Angelic Wolf || YoonMin || FullWhere stories live. Discover now