Part 108

505 81 0
                                    

جیمین به دوگرگ پیش روش چشم دوخت. نمی‌دونست باید خوشحال باشه یا گریه کنه... حتی نمی‌دونست باورش کنه یا نه! "اوه... ." جیمین سرش رو مالش داد:" چی؟"

"اوه خدای من! اون فراموشکاره! ببین با بیبیِ من چی کار کردی!"
"انقدر من رو نزن!"
"بچه‌ی من به خاطر خون تو کندذهن شده! درستش کن!"
"می‌گم من رو نزن عه!"
"بچه‌م رو درستش کن مرتیکه!"

"آمم... ببخشید... شما راجع‌به چی حرف می‌زنید؟ چجوریه که شما پدر و مادر منید؟" جیمین پرسید.

"اون گردنبندی که دور گردنته مال منه! وقتی بچه بودی بهت دادمش!"

"و اون گلی که هارو بهت نشون داد، همونی بود که من برای کمک بهت ازش استفاده کردم... ."

"من... ." پسر شوکه شده‌بود. اتفاقات زیادی، توی بازه‌ی زمانی کم رخ داده و اون حقیقتاً نمی‌دونست چه خبره!

"گردنبندت رو بگیر و بذار چیزی رو نشونت بدم!" مادرش گفت و جیمین به طبع همون کار رو کرد.

جیمین، جسم رو توی دست‌هاش گرفت و دید که اون شروع به درخشیدن کرد. ستاره‌های ریز و درشتی توی فضای بنفش رنگ دورش به حرکت دراومدن.

"واو! این خیلی زیباست!" جیمین خندید و احساس کرد مادرش هم می‌خنده.

"می‌دونم! من بهترینم!" زن گفت.

"ما می‌خوایم تو رو ببینیم جیمین... ." پدرش گفت.

"من رو ببینید؟ شما... زنده‌اید؟" جیمین گفت.

"البته! و می‌دونی، به خاطر این طول کشید تا پیدات کنیم چون پدرت هیچ ایده‌ای نداشت که داره چی کار می‌کنه!"
"کاش سرزنش کردن من رو به خاطر چیزی که روش هیچ کنترلی نداشتم رو تموم کنی!"

"اگه پدرت از همون اول به حرف من گوش می‌داد، زودتر از اینا پیدات می‌کردیم!"

"نخیر تو... آه هیچی... ولش کن مهم نیست!"

جیمین با خنده به پدر و مادرش که با هم دعوا می‌کردن، گوش داد. "خب... من کِی می‌تونم شما رو ببینم؟" جیمین پرسید و لب گزید.

"الآن!" زن گفت و در کسری از ثانیه، فضای اطراف پسر عوض شد. و اون مقابل عمارتی فرود اومد. "هان؟" چشم‌های پسر، روی تک‌به‌تک اجزای اون خونه چرخید. "پسر فوق هات و کیوت و جذاب من!" جیمین صدای فریاد زنی رو شنید و بعد توی چشم بهم‌زدنی روی زمین افتاد.

"مامانی دلش کلی برات تنگ شده‌بود!" زن گفت و بوسه‌های ریز و درشتش رو، روونه‌ی صورت جیمین کرد. "عزیزم، ولش کن!"

«اون یه‌کم جوون می‌زنه... .» جیمن با خودش فکر کرد و زن از روش بلند شد و لپ‌هاش رو از باد پر و خالی کرد.

«فرشته... .» این اولین کلمه‌ای بود که پسر با دیدن زن به ذهنش رسید. و واقعاً هم خوب توصیفش می‌کرد! "من داشتم به پسرمون خوش‌آمد می‌گفتم!" زن گفت و هوفی کرد. "پسرمون!" مرد گفت و زن شونه‌ای بالا انداخت:" حالا هر چی!" چشم چرخوند.

جیمین آب‌دهنش رو به زور قورت داد:" شما دو نفر پدر و مادر منید؟" شوکه پرسید . "پس دیگه کی می‌تونیم باشیم؟" زن گفت و خندید. "ولی... ." نگاهش رو سمت هر دوشون سوق داد:" شما دوتا خیلی جوونید... ."

"مرسی!" زن و مرد همزمان با هم گفتن. "خب... بیاید به خوبی با هم دیگه آشنا بشیم!" مرد گفت و قدمی به جلو برداشت:" من سونگ‌جه هستم و ایشون هم مونا!" لبخند زد. "از دیدنت خوشحالم پسر عزیزم که دقیقا شبیه منی!" مونا خندید و جیمین گریه کرد. قطرات اشک، از چشم‌هاش نشتی پیدا و صورتش رو خیس کردن. "باهاش چی کار کردی؟!" زن جیغ کشید و ضربه‌ای به بازوی مرد زد. جیمین رو در آغوش کشید و بوسه‌ای روی پیشونیش کاشت.

"من فقط اینجا وایسادم و تنها کاری که کردم، نفس‌کشیدن بود... و با این حال بازم دعوام کردی!" سونگ‌جه غرید. "گریه نکن فرشته‌ی من! مامان اینجاست!" مونا گفت و دستش رو نوازش‌وار پشت جیمین به حرکت درآورد. "می‌دونم... واسه همین دارم گریه می‌کنم!" جیمین گفت و محکم‌تر زن رو در آغوش کشید. "آیگو! سوییتیِ من!" بوسه‌ای روی موهای ابریشمیِ جیمین کاشت.

"ببخشید که باعث شدیم فکر کنی ترکت کردیم!" مرد گفت و برای پیوستن به اونا جلو اومد؛ ولی مونا روی دستش زد و بهش اجازه نداد. "تو باید بذاری من هم پسرم رو داشته باشم!" سونگ‌جه غرید. زن شونه‌ای بالا انداخت:" می‌خوایش؟ باهام بجنگ!" "اوه!" جیمین گفت و توجه‌ی اون‌ دو رو به خودش جلب کرد. "چی شده عزیزم؟" سونگ‌جه پرسید.

"من باید برم خونه... ."

The Angelic Wolf || YoonMin || FullWhere stories live. Discover now