Part 73

1K 161 3
                                    

"خونه؟" پسر کوچیک تر با گیجی سر تکون داد. "اما پس خانم... ." هارو، میون حرفش پرید:" داستان تو، بیشتر راجع به افرادی هست که قبل از اومدن به اینجا، ملاقاتشون کردی! اونا داستان توعن ،جیمین!" صدای ملایمش، بهش اطمینان خاطر می داد. ولی، احساسی که پیدا کرده بود چی؟ " ولی من از اینجا خوشم میاد! " جیمین، با حرص گفت و پایی بر زمین کوبید ." می دونم... به خاطر همین هم هست که دارم اونا رو هم با خودمون میارم!" هارو لبخند زد و امگا محکم بغلش کرد:" بهت گفته بودن چقدر محشری؟"

   همونطور که می خندید، متقابلا بغلش کرد: " جیمین لطفا! از قبل می دونستم! " نیشخندی زد و دستش رو نوازشوارنه، روی موهای بنفشش کشید: " ولی وقتی تو میگیش، حس بهتری داره. ..." و سر به زیر انداخت. جیم، با دیدن گونه های گل انداختش، به خنده افتاد: " بیبی کوچولو گل انداخته! " هارو، ریز خندید و به عقب هولش داد.

   -" بیا... اونا باید تو اشپزخونه باشن. ..." هارو گفت. دست جیمین رو گرفت و در حالی که از هر گونه ارتباط چشمی پرهیز می کرد، سمت پله ها رفتن. جیمین متوجه شد که اون هنوزم خجالت می کشه! در واقع ،برای پسری مثل اون که خیلی خودش رو سرسخت نشون میداد، یه چیز جدید بود و به وجدش می اورد!

با هم وارد اشپزخونه شدن، و طبق معمول، دارن و مینسوک در حال مجادله بودن! " دوباره نه! " جیمین، اروم نالید و تن خسته اش رو، به هارو تکیه داد. پسر، نگاهی به جیمین انداخت و عصبی هیسی کشید: " جلوی تو دعوا می کنن؟ چه بی ادبانه! " قدمی به جلو برداشت و تقریبا داد کشید: " بسه! " دارن، با شنیدن صدا، گیج سمت منبعش برگشت ." تو کی هستی ؟" اون پرسید و هارو، ابرویی بالا انداخت.

   -" عام... یکی از دوست های توعه جیمین ؟" مینسوک، پرسید و جیم هم به تایید سر تکون داد. مین، لبخندی زد و قدمی سمتش برداشت: " از دیدنت خوش. ..." ولی هارو، طبق معمول میون حرفش پرید: " من از قبل جفتتون رو میشناسم! پس معرفی کردن و اینا وقت تلف کنین! " نفسی کشید و کمی از ملایمت به لحنش اضافه کرد: " من نیاز دارم که شما دو نفر باهامون بیاید. ..." وقتی چهره ی گیج اون دو رو دید، ادامه داد: " و هیچ سوالی هم در کار نیست! من به شما دوتا یه دستور دادم! پس تموم کاری که باید بکنید اطاعت کردنه! مفهومه ؟" 

مامان چی می. ..." اما قبل از اینکه پسر بتونه حرفش رو به اتمام برسونه، خانم لو، وارد اشپزخونه شد و با دیدن هارو لبخندی زد: " ما یه مهمون داریم! " دارن، با دیدن مادرش، سمتش رفت: " مامان! ما مسافرتی جایی می خوایم بریم ؟" زن، ابرویی بالا انداخت: " عام... نه ؟" با این جواب، هم دارن، و هم مینسوک، نا مطمئن به هارو خیره شدن. اما اون، به خانم لو چشم دوخته بود: " خوب... سلام! "

   چیز بعدی ای که اونا متوجه اش شدن، گل رز قرمزی بود که زیر پای خانم لو به وجود اومد ." مامان! " دارن داد کشید و سعی کرد نزدیکش بشه ولی نتونست. جیمین، با چشم های گشاد شده، سمتش رفت و بازوش رو چسبید: " هارو! داری چه غلطی می کنی ؟" پوزخندی روی لب پسر به وجود اومد: " اونا... اونا واقعا فکر می کنن این چیز ،مادرشونه؟ ها! چه کیوت! " ریز خندید، ولی بیشتر به خنده ای عصبی می موند ." در مورد چی حرف. ..." " نمی دونستم انقدر زود پیداش کردی هارو !" صدای وحشتناکی، زمزمه کرد.

The Angelic Wolf || YoonMin || FullWhere stories live. Discover now