Part 23

3.6K 651 23
                                    


یونگی، توی هال خونه اش نشسته بود و سخت درگیر بود. درگیر اون گرگ سفید دیروزی بود. « موندم اون یه امگا بود یا نه ؟» با خودش فکر کرد. « اصلا دختر بود؟ پسر بود چی بود ؟» ( اینا علائم عاشقی نیست پس چیه ؟)

-" بازم داره با خودش حرف میزنه !" بکهیون اروم دم گوش تهیونگ، زمزمه کرد. " میدونم... من می ترسم !" تهیونگ هم خیلی اروم جوابش رو داد.

-" چرا داری با خودت حرف میزنی ؟" جین گفت و باعث ترسیدن بکهیون و تهیونگ بیچاره شد! هه جون هم بغل جین ایستاده بود.

-" من با خودم حرف نمیزدم !" یونگی گفت. هه جون قدمی به جلو برداشت :" چرا! داشتی با خودت حرف میزدی عمو یونگی !" یونگی اخمی کرد.

-" جرئت داری پسر منو زیر سوال ببر !" جین غرید. " ما هم صداتو شنیدم یونگی... فقط چیزی نگفتیم !" بکهیون گفت و پوزخندی زد.

نگاه بدی به دوتا امگایی که کمی اونورتر نشسته بودن و داشتن با لبخند رو مخی، نگاهش میکردن، انداخت. " بیرون ." یونگی با عصبانیت گفت. " اودافظ !" دوتا امگا با خنده بیرون رفتن.

-" اون باز هم با گل برگشته؟ می دونستم که یه الفا نیست ." یونگی در جواب سری تکون داد. " یونگی !" جین داد کشید. " توقع داری چی بگم جین ؟" یونگی پرسید.

-" اون به اندازه ی کافی بزرگ شده تا هر کاری که دلش میخواد رو بکنه! تو فقط داری مثل یه مادر حسود رفتار میکنی !" یونگ با حرص گفت. " من... ." میون حرف جین پرید :" همه چی اوکیه جین! به من اعتماد کن. الانم استرس وارد کردن به خودت رو تمومش کن... باز هم میگم توی لعنتی حامله ای !"

-" نمیخواد هی بهم بگیش. خودم میدونم !" جین، با تخسی گفت. " ظاهرا که باید بگم ." یونگی خندید :" حالا هم بلند شو جمع کن برو خونه ات. نامجون نمی دونه تو اینجایی ."

-" یا خدا! راس میگی !" جین جیغ کشید. " من باید بر... ." " بهت گفتم خونه بمونی !" جین برگشت و شوهرش رو پشت سرش دید.

-" س-سلام نامج... ." " داخل ماشین !" نامجون غرید. جین لب ورچید و و حرف الفاش رو گوش کرد. " ببخشید یونگی ." نامجون گفت.

-" اشکال نداره... ." یونگی جواب داد. " عا راستی، به همسرت هم بگو که جونگ کوک و تهیونگ قرار میزارن. پس منو برادرت رو ول کنه !" یونگی توضیح داد. " بالاخره! خسته شدم از بس اه و ناله هاشو شنیدم !" نامجون گفت.

-" برای ته هم همینطوره !" یونگی گفت. " جونی! بیا بریم! من گشنمه و پاهام هم درد میکنه !" جین از توی ماشین جیغ کشید.

-" اگه بخوای همینجوری اینجا وایسی، به... ." نامجون میون حرف یونگی پرید :" ببند مین !" یونگی پوزخندی زد و نامجون هم از حرص در رو محکم به هم کوبید.

-" هممم... باید برم... ."

...

های گایز! ببخشید دیر شد... من گوشیم پوکیده بود ریست کردم و یه سری مشکلات پیش اومد درگیر بودم بسی =/ خلاصه ک ساری...

اینم پارت بیست و سه برای شما عشقایی که میخونیدش😍❤ و صد البته نظر میدهید😁❤ و هزاران البته ووت میدید 😂❤

پارت بعدی هر وقت حسابی لایک و کامنت رو ترکوندید میزارم... خدایی ۱۰۰ تا سین میخوره پنجاه تا ووت😐 دوست ندارید نخونید خوب =/

یه چی بگم برای اون کسانی که میگویند کند پیش میره... من فقط مترجمم! روند اصلی داستان دست من نیست! من هر هفته دو پارت آپ میکنم... که دقیقا هم اندازه اس با پارت های خود نویسنده... پس از من شکایت نکنید... اگه خیلی عجله دارید نسخه ی انگلیسیش توی ریدینگ لیستم هست می تونید از اونجا پیداش کنید و بخونیدش😐 مرسی❤

The Angelic Wolf || YoonMin || FullWhere stories live. Discover now