Part 83

766 125 5
                                    

بعد از اینکه جیمین و هارو، یکم در مورد اون موضوع با هم حرف زدن، و امگا از سالم بودنش، اطمینان حاصل کرد، بالاخره، رفت و اون رو تنها گذاشت. جیمین، شاد از اینکه می تونه بخوابه، لبخند محوی زد و روی تخت دراز کشید. چشم هاش رو بست و اجازه داد، روحش از بدنش خارج و کم کم توی رویا غرق بشه! اما هنوز کامل نخوابیده بود، که تموم تنش با عرق خیس شد.

"مممم... ." ناله ای کرد و توی جاش وول خورد:" این چ-چی... آهه... ." از درد غرشی کرد. "گرمه... خیلی... گرمه... ." به زور، توی جاش نیم خیز شد و پیرهن خیس شده‌ش رو از تنش خارج کرد. به هر زحمتی که بود، تهویه ی هوا رو روشن کرد و زیرش ایستاد. ولی وضعیتش حتی یه ذره هم تغییر نکرد. "م-من... هارو... ." اسمش رو صدا زد تا شاید از دست اون کاری ساخته باشه.

"لطفا دیگه هیچ وقت، وقتی توی همچین وضعیتی هستی من رو صدا نزن!"

"ه-هارو کمک کن... این خیلی... داغه!" جیمین گفت و روی زمین نشست. زانوهاش رو بغل گرفت و نفس های عمیقی کشید.

"آره آم... باید بری... و خودت هم می دونی چرا... ."

"من... یونگی!" جیمین گفت.

یونگی، ریلکس توی اتاقش نشسته بود وقتی که ضربه ای به در وارد شد و توجه‌ش رو جلب کرد. "برو پی کارت!" داد زد بدون اینکه حتی اهمیت بده چه کسی پشت دره... مهم هم نبود... به هر حال... اون کسی که یونگی می خواست ببینتش، امکان نداشت پشت در باشه!

هوا رو بو کشید و با حس نکردن چیزی، ابرویی بالا انداخت. «کی می‌تونه باشه؟» به تنبلی، از جاش بلند شد و درو باز کرد. با باز شدنش، قامت جیمین نمایان شد. شوکه، نگاهی به سر تا پای امگا، انداخت. چشم هاش می درخشیدن و قطرات ریز و درشت عرق، روی تنش سر می خوردن:" جیم... ." اون گفت ولی با قرار گرفتن لب های اون روی مال خودش، حرفش نصفه موند.

آروم، بوسه ای روی لبش زد و اونو از خودش دور کرد. جیم، نزدیک تر شد و پائین تنه اش رو به مال یونگی مالوند. "جیمین؟ چی کار... ." یونگی که از تعجب چشم هاش به اندازه ی دوتا سکه، بزرگ شده بود پرسید ولی با دیدن حال خرابش، متوجه همه چی شد. "گرمه... ." جیمین نالید. "هیت... تو توی هیتتی!" یونگی گفت.

"کمک... کمکم کن لطفا!" جیمین، دم گوش پسر، با حالت اغواگرانه‌ای گفت. پوفی کرد و به هر جایی جز اون بت زیبا، که هر لحظه بیشتر از قبل، خودش رو بهش می مالوند، نگاه کرد. "آم... می دونم ممکنه دردت بگیره ولی می تونم برم و برات قرص بیارم... کمکت میکنن!" جیمین، چشم هاش رو نازک کرد و تند تند، به نشونه ی نفی سر تکون داد:" ن-نه!"

صورتش رو جلو برد و بعد از بوسه ی نرمی، روی گونه ی آلفا، سرش رو به روی سینه اش گذاشت و آروم کشید. مثل یه بچه گربه! "این اولین هیت توئه... و منم نمی خوام بهت آسیب... ممممم... ." با قرار گرفتن غنچه های جیمین، روی لب هاش، برلی بار دوم حرفش رو خورد. چشم بست و از حس لمسش لذت برد.

پسر، بعد از بوسه ی نسبتا خیسی، صورتشون رو در حد چند میل فاصله داد و همونطور که با تیله های شفافش، به چشم های یونگی نگاه می کرد، زوزوه ای کشید:" م-من بهت اجازه میدم... پس لطفا فقط... فقط کمکم کن... آلفا... ."

یونگی، صاف ایستاد و شونه های اون رو گرفت. محکم روی تخت پرتش کرد و همونطور که نزدیکش می رفت پوزخندی زد. چشم هاش تاریک شده بودن:" فردا صبح وقتی نتونستی از درد راه بری، غر نزن!"

The Angelic Wolf || YoonMin || FullWhere stories live. Discover now