Part 78

786 133 7
                                    

آلفا، توی اشپزخونه ی خونه اش، زیر لب اهنگی رو زمزمه و در عین حال، با مخلوط کردن موادی، اشپزی می کرد. و در همون حال هم که دو تا امگای "مورد علاقه‌ش" با چشم های تیزبینشون، زیر نظر داشتنش... "اون داره نقشه ی قتل می کشه... ." تهیونگ با ولوم پائینی گفت. "دقیقا به چه دلیل کوفتی ای باید برای اون هرزه ای که بهت اسیب زده غذا بپزی؟" بک داد کشید. "بک!" ته داد کشید و سعی کرد ارومش کنه. نفسی کشید:" من نمی خوام اون اینجا باشه! شانس اوردی نتونستم پیداش کنم!"

"تو که نمی دونی اون اسیب دیده یا نه؟ چرا همیشه همه چیز رو جنایی میکنی و به خون میکشی اخه؟" تهیونگ، با حالت زاری گفت و صورتش رو جمع کرد. "چون ساتان -اسم شیطان- بهم گفت!" ابرویی برای امگا بالا انداخت و سمت یونگی رفت. دست هاش رو محکم روی کانتر کوبید و تقریبا داد زد:" من ادرسش رو همین الان میخوام!" "اوه!" یونگی به بک نگاه کرد... تازه متوجه ی اومدنش شده بود! لبخندی زد:" صبح به خیر بکیهونی!"

دهن بک، از تعجب باز موند. با حیرت، عقب رفت و دستش رو جلوی دهنش گرفت:" ت-تو... تو کدوم خری هستی؟" یونگی، سرش رو خم کرد و کامل سمتش برگشت:"راجع به چی حرف میزنی؟ من فقط صبح به خیر گفتم!" بکهیون، به معنای واقعی کلمه ترسیده بود! این رفتار محبت امیز از اون الفا بعید بود! "داری من رو میترسونی!" اون گفت و کسی به شونه اش زد:" برو کنار... سان‌ها گشنشه!" روکی گفت و پسر رو کنار زد. با سر، اشاره ای به غذای یونگی کرد:" به بقیه هم میدی؟"

لبخندی، روی لبهاش نشست و با چهره‌ی بشاشی البته ای گفت:" اره حتما! بیا هر چقدر دوست داری بردار!" چشم های الفا گشاد شدن:" اوکی... دیگه نمی تونم بهت اعتماد کنم! این دیگه چه کوفتیه؟" ته، دست هاش رو توی هم قفل کرد و اروم گفت:" آل-آلفا... تو مواد زدی؟" یونگی، سری به نشونه ی نفی تکون داد:" نه!"

بک، با انگشتش اون رو نشونه گرفت:" اون خیلی سریع جواب داد!" روکی آهی کشید:" لعنت! من بهت اعتماد کردم! خانواده ی من اینجا در امان نیستن اگه بخوای مواد مصرف کنی!"

"من مواد نزدم! واقعا نمی تونم برای خودم خوشحال باشم؟" یونگی با درموندگی پرسید. و اونا فقط بهش زل زدن. "اوه مای گاد! باید می دونستم!" روکی داد کشید و موهاش رو به عقب هل داد:" تو... تو آدم کشتی!" چشم های بک، گشاد شدن و تقریبا جیغ کشید:" بدون من؟! فکر کردم دوستم داری!" صدای ته، اومد و توجه‌شون رو بهش جلب کرد:" سلام جین! میشه من یه مدت خونه ی شما بمونم؟ یونگی عقلش سر جاش نیست!" اون پشت تلفن گفت و بقیه ی با قیافه ی پوکری بهش چشم دوختن.

«لعنت... واقعا نمیتونم دور و بر اینا شاد باشم!» یونگی آهی کشید و بی توجه به بقیه، اونجا رو ترک کرد. سمت اتاق مورد علاقه اش رفت و با رسیدن بهش، در رو باز کرد. اروم سمت پیانوی وسط سالن رفت و پشتش قرار گرفت. "آم... تو هنوزم اینجایی؟"

"هستم... ."

یونگی لبخندی زد و با سرفه ای، گلوش رو صاف کرد:" پس... دیگه چی راجع به جیمین میتونی بهم بگی؟"

The Angelic Wolf || YoonMin || FullWhere stories live. Discover now