Chapter 7

731 88 105
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه✨

ما فقط داریم به هم نزدیک تر میشیم

هری شنبه هارو دوست داره،اون یک عادتی داره برای شنبهش که نمیخواد اصلا ترکش کنه، ساعت 6 صبح از اپارتمانش بیرون رفت...خیابون های اجور خلوت و مردم خواب بودن،هنوز هوا یکم تاریک بود ولی هری این موقع روز رو دوست داشت، این سکوت رو دوست داشت،مردم هنوز خوابن،شهر بدون ترافیکه فقط چند تا ماشین بودن که شهر رو تمیز میکردن.

ایستاد و نفس عمیقی کشید و هوای سرد سرصبح رو وارد ریه هاش کرد...به خودش لرزید،هوا سرد بود،احتمالا زیر صفره،خیلی خوشحال بود که لباس گرمی پوشیده..

اون کلاه هودی مشکیش رو سرش کرد و شروع به دویدن کرد،کاریه که هر شنبه انجام میده پیاده روی تا پارک هاید!

وارد پارک شد...خالی و خیس و مه الود بود و این باعث شده بود پارک یکم عجیب بشه..

وقتی میدویید صدای پاهاش که به زمین برخورد میکرد شنیده میشد ،موسیقی توی گوش هاش در حال پخش بود و قلبش سریع و خشن تو سینش میکوبید.

لویی رو توی ذهنش تصور کرد و لبخند زد و دوباره پروانه هارو توی شکمش احساس کرد،اون دیروز بهش بلوجاب داده بود و خیلی عالی بود،نمیتونه صبر کنه تا این کار رو دوباره با لویی انجام بدن و همچنین خوشحال بود چون تونسته بود با لویی یک عصر عادی رو سپری کنه..

تلویزیون ببینن و شام بخورن،هری با خودش خندید وقتی یادش اومد لویی کلی سوال درمورد سریال "چه جوری از مجازات قتل فرار کنیم" پرسیده،اون فکر نمیکرد لویی بتونه انقدر اروم باشه،بعد از اون دادی که سر منشیش زد.

وقتی که هری میدوید هوا کم کم روشن میشد،هیجان کم کم داشت وجودش رو به خاطر رفتن به پارتی لویی پر میکرد،البته اون خیلی نگران و ترسیده بود چون اونجا افرادی با لایف استایل های خیلی تجملی وجود دارن و میدونست اون هیچ جایی کنار اونها نداره.

در همین حین ذهنش رفت سمت کمدش،اهی کشید.. هیچ چیزِ قابل قبولی برای این مهمونی نداره که بپوشه! یک لحظه ایستاد.. حتما برای اون مهمونی باید لباس خاصی بپوشه که لویی اصلا بهش نگفته چی بپوشه..

باید کت و شلوار بپوشه؟ولی اون که کت و شلوار نداره.خب شاید بتونه از لیام یا زین بخواد بهش کت و شلوارشون رو تا فردا قرض بدن، توی ذهنش یادداشت کرد که بعدا به لویی زنگ بزنه و بپرسه چی باید بپوشه.

اون از مکان های زیادی رد شده بود و الان مه کمتر شده بود و میتونست بهتر اطراف پارک رو ببینه ، چقدر زیبا بود ، هوا خاکستری بود و هری میدونست دوباره قراره یه روز بارونی دیگه داشته باشن .

ولی خب اون زمستون رو دوست داره،از جنوب پارک به سمت ضلع غربی پارک رسید و از پارک خارج شد و رفت سمت استارباکس،در باز کرد و به خاطر دویدنش تند تند نفس میکشید ، نفس عمیقی کشید و رایحه قهوه رو داخل ریه هاش داد بعد فهمید چقدر بد بهشون احتیاج داره..

A Darker Shade Of Love [L.S]Where stories live. Discover now