Chapter 28

1.1K 60 4
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه✨


چگونه عشق قوی رو ضعیف و ضعیف رو قوی میکنه

به نظر هری اقامت یک هفته ای در ریچموند در یک چشم به هم زدن گذشت و هری بخاطر ترک کردن آرامش این عمارت زیبا و مادر لویی غمگین بود. هری و مادر لویی خیلی به هم وابسته شده بودند. هری بارها وسوسه شده بود تا از لویی بخواد برای همیشه به اینجا نقل مکان کنند اما خوب میدونست که شغل لویی اجازه نمیده از لندن خارج بشن ، دانشگاه خودش هم همینطور، یادش اومد در حال حاضر دانشگاهی نداره که بهش برگرده. خونه ی ریچموند بهشتی از آرامش و سکوت بود و هری درک میکرد چرا لویی اینجا رو برای اقامت مادرش انتخاب کرده. انگار اینجا زمان متوقف میشه و متفاوت با فشار همیشگی زندگی روزمره هست. روز بعد لویی ،هری رو از مادرش دزدید و تمام عمارتو نشونش داد.

هری فکر میکرد خونه ی لندنِ لویی مجلله، اما در برابر این عمارت ، هیچ بود. خود خونه از خونه ی لندن کوچکتر بود اما زمینی که درش قرار داشت خیلی وسیع بود. لویی باغ رو نشونش داد که گل نداشت اما هری میتونست تصور کنه که اونجا تابستان چطور پر از گلهای رنگارنگ میشن. درختها بی برگ بودند اما بازم منظره ی زیبایی بود. بعد اصطبل ها رو نشونش داد و نفس هری با دیدن اسبها بند اومد، لعنتی! لویی اسب داشت.

هری حسابی عاشق اون چهارتا موجود زیبا شد. یک نر اصیل نقره ای خاکستری به نام اسپیریت (روح و روان). یک نر سیاه فریزلندی به اسم نوآ(به فرانسوی یعنی سیاه) که به گفته لویی بیبیش بود اما به نظر هری ترسناک بود چون هیکل درشتی داشت و مدام خرناس میکشید. هری با خودش فکر کرد لویی چطور سوارش میشه چون قد نوآ بلند بود. یک لیپیزان ماده ی سفید رنگ به اسم میستیک (رازآلود) که به طرز قابل ستایشی شیرین بود و لویی به هری گفت میستیک هم درمورد هری همین نظرو داره چون همش پوزش رو به سینه ی هری میمالید و در نهایت یک موستانگ نر قهوه ای به اسم بُلت (گلوله) چون فِرز و سریع بود.

هری وقتی نوازششون می کرد نمیتونست لبخند رو از صورتش پاک کنه اما با شیهه ی بلند بُلت عقب پرید. لویی خندید :

"دوست شدن با بُلت آسون نیست و راز رفیقشدن باهاش اینه که واسش سیب بیاری" . هری به ذهنش سپرد که برای بُلت دفعه ی بعد سیب بیاره. لویی بغلش کرد و پشت گوشش رو بوسید.

" یه اسب برای خودت انتخاب کن" نفس هری با صدای بلندی توی گلوش گیر کرد و شدیدا مخالفت کرد امّا لویی فقط لبخند زد و گذاشت هری به مخالفتش که اونو شبیه یه بچه گربه میکنه ادامه بده اما بالاخره لویی به خواستش رسید و هری میستیک رو انتخاب کرد که اصلا باعث تعجب نشد،میستیک و هری در نگاه اول ازهمدیگه خوششون اومده بود. لویی از کارکنان اصطبل خواست اسبهاشون رو زین کنن و هری رو برای اسب سواری بُرد. با اینکه هری تا حالا سوار اسب نشده بود.

A Darker Shade Of Love [L.S]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt