✨ووت و کامنت فراموش نشه✨
تصمیمات و اعترافات
هری دوباره به اشپزخونه رفت جایی که جوانا مضطرب با چشمای اشکی بهش نگاه میکرد و ازش پرسید"حالش چطوره؟" هری دستشو لای موهاش کشید.
"نه صحبت میکنه نه تکون میخوره، از وقتی والتر خبر رو داده انگار توی ذهن خودش کناره گیری کرده، اصلا همکاری نمیکنه" هری با ناراحتی گفت"من هیچ وقت اینجوری ندیدمش و نمیدونم باید چکار کنم تا بهش کمک کنم هیچ واکنشی نشون نمیده" جوانا سخت تر گریه کرد.
"همش تقصیر منه من نباید مجبورش میکردم وقتی میدونستم هنوز اونو تهدید میکنه، اون چندبار بهم گفت بیخیال بشم ولی من گوش ندادم، حالا ببین باهاش چکار کردم"هری کنار ویلچرش نشست و دستشو گرفت.
" جی تقصیر تو نیست، هیچکدوم از اینا تقصیر تو نیست، بعضی وقتها اتفاقاتی میافتن که ما روشون هیچ کنترلی نداریم، لویی ادم قوی ایه، با چیزای سختی توی زندگیش مواجه شده اینو هم میتونه پشت سر بزاره، ولی باید بدونی وقتی اون از این شرایط بیرون اومد هر تصمیمی که گرفت رو باید قبول کنیم، اگر اون فکر میکنه اماده نیست باهاش رو به رو بشه ما نمیتونیم مجبورش کنیم جی، میدونم میخوای طلاق بگیری، ولی نمیتونیم بشینم و ببینیم کاریو داره انجام میده که امادگیشو نداره، جی من اونو دوست دارم و نمیخوام از دستش بدم، سخته اینطوری ببینمش"جوانا با دستمال اشک هاشو پاک کرد.
"اره هری قطعا هر تصمیمی رو که بگیره قبول میکنم، من هیچ وقت اونو مجبور به کاری که براش اماده نیست نمیکنم" هری بهش نگاه کرد.
"حالا که میدونه پدرش میخواد ببینتش، فکرکنم نخواد بره و من سرزنشش نمیکنم، قبلا این اتفاق براش افتاده بود، درو بسته بود و نمیذاشت برم داخل و ترسیده بود، من باید به انتونی زنگ میزدم تا کمکش کنم"هری گفت.
" عشق برای اون بی نظیره هری، اونو قوی نگه میداره، من خیلی خوشحالم که تورو پیدا کرده"هری بهش لبخند زد، بلند شد و گوشیشو رو از توی جیبش دراورد به لین زنگ زد.
" صبحت بخیر لین، من هری ام، مرسی خوبم، ببین لویی امروز نمیتونه بیاد یه ذره حالش بده، اره به نظرم شاید انفولانزا باشه، هر وقت خواست برگرده بهت خبر میدم، مرسی لین روز خوبی داشته باشی"هری تلفن رو قطع کرد و به انتونی زنگ زد.
وقتی انتونی جواب داد هری شرایط رو براش توضیح داد و گفت اگر میتونه بیاد خونه لویی که اون گفت توی سریع ترین زمان ممکن میاد و بعد قطع کرد.
YOU ARE READING
A Darker Shade Of Love [L.S]
Romance[Complete] لویی تاملینسون یک مولتی میلیاردرِ،اون فقط 30 سالشه ولی یک بیزینس من پولدار و موفق با گذشته ای تاریکه،که فکر میکنه عشق برای افراد ضعیفه. همچنین لویی یه سادیستِ،اون دوست داره در حین داشتن رابطه درد رو تحمیل کنه و از هیچ کلمه امنی استفاده نم...