Chapter 36

744 46 2
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه✨

عمق عشق تو

من به تو ایمان دارم

تو راه ورود به روحمو میشناسی

تو نور من در تاریک ترین ساعاتی

تو مُنجی منی وقتی سقوط میکنم

جت از برج مراقبت تاییدیه گرفت و آماده ی بلند شدن بود. هری عقب هواپیما کنار لویی نشسته بود ،با این امید که کمی فضای شخصی براش فراهم کنه. قبل از اینکه بشینند و کمربندهای ایمنی رو ببندن، پتویی که از مهماندارا گرفته بودو روی صندلی لویی پهن کرده بود و یک پتوی دیگه روی لویی انداخته بود تا از لرزشش کم کنه ،هری میدونست لرزش لویی ربطی به دمای هوای کابین هواپیما نداره. این لرزش از اعماق روح لویی شروع شده بود، به استخووناش نفوذ کرده بود، به ماهیچه ها و پوستش ،تا جایی که باعث میشد از بیرون بلرزه.

لویی سرش رو به صندلی تکیه داد و وقتی جت روی  باند فرودگاه حرکت میکرد و سرعت میگرفت، از پنجره بیرون رو تماشا می کرد.لویی دید که چطور منچستر ازش دور میشه، چشماشو بست و سعی کرد صدای خنده ی پدرش یا تهدیدهاشو نشنوه و لمس دستای سردشو دور مُچش حس نکنه،نگاه پدرش پشت پلکهاش حک شده بودند،وقتی چشماشو میبست ،میدید که چشمای تیره و خالیِ اون مرد ، روحشو شکنجه میکنند.

سریع چشماشو باز کرد، مردمکاش گشاد شده بود و نگاهش با ترس میچرخید، نفساش نامنظم بودند ،به آسمون خاکستریِ بعد از ظهر نگاه کرد که وعده ی بارون میداد.نمیتونست چشماشو ببنده!اگر میبست،میتونست اون مرد رو ببینه که چطور نیشخند میزنه، میخنده و حرفهای وحشتناک و چندش آور میگه.

لرزش لویی شدت گرفت و هری سریع پتوی دیگه ای روش انداخت،پتو رو تا چونش بالا کشید و سعی کرد تا جایی که ممکنه بهش حس گرما و امنیت بده.

هری! قلب لویی درد گرفت و محکم توی سینه اش کوبید چون اون، به هری سختی های زیادی داده بود و هری تمام مدت کنارش مونده بود.

حس کرد لب های گرم هری پیشونیش رو ملایم بوسیدند.

هری زمزمه کرد : "زود میرسیم خونه لاو."و بوسه ی دیگه ای روی شقیقه ی لویی گذاشت.

لویی از درون آه کشید.میخواست بره خونه و از چشم دنیا پنهون شه. میخواست از شر لباساش خلاص شه، شلواری که از ادرار خودش خیس شده بود، که رو پاش داشت خشک میشد و همینطور کفشهاش که کثیف شده بودند و موقع راه رفتن خیسیشون رو حس میکرد سریع عوض کنه.احساس ضعف و انزجار میکرد و میخواست به هری بگه مُچش خیلی درد میکنه،اما هنوز نمیتونست خودشو قانع کنه که از ذهنش خارج شه. میتونست در سکوت توی ذهنش مخفی شه،ذهنش امن بود.

حرکت هواپیما رو موقع فرود حس کرد. تقریبا به خونه رسیده بودن،این فکر وجودشو پر از آرامش کرد.

A Darker Shade Of Love [L.S]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon