✨لایک و کامنت فراموش نشه لاولی ها ✨
بین تاریکی
وقتی شب بهت چیره میشه
ما یک راهی از بین تاریکی پیدا میکنیم
لویی دستش رو بالای سرش برد و کمربند چرمیش رو که روی باسن برهنه هری پایین اورد.چرم با برخورد به پوست صدای بلندی ایجاد کرد و هری با صدای بلند گریه کرد. لویی دوباره بازوش رو عقب کشید و برای بار دوم کمربند رو به زور روی پوست هری پایین آورد. صدا مثل مرهمی توی سر لویی طنین انداز شد و تمام تنش های اون رو ازش دور میکرد و همینطور صدایی رو که اونو مسخره می کرد و بهش طعنه می زد خاموش کرد. اون به صدایی که الان خاموش بود،خندید و اونو به چالش کشوند،اون الان توی کنترل بود،قدرت دستش بود،بارها و بارها کمربند رو روی باسن هری پایین آورد.اون به سختی صدای گریه هری و التماس ها و چیزای نامفهومش رو می شنید تا اینکه کلمه قرمز که فور ا از لب های متورم هری فریاد زده شد شنید،کمربند رو به سرعت انداخت و صدای خنده های پدرش توی سرش اکو شد
لویی بیدار شد،چشماش باز شد و ناگهان سرگردون از تاریکی که اونو فراگرفته بود،بیرون اومد نشست، نفسهای سنگینش به سینش آسیب میزدن و قلبش دیوونهوار توی قفسه سینش میتپید.احساس انقباض و نگه داشته شدن میکرد.
بسته بودنش؟ در حالی که با محدودیتها مبارزه میکرد، وحشت درونش بالا میرفت، و تلاش میکرد تا خودشو آزاد کنه تا اینکه متوجه شد توی کتش که مثل رذیلهای دور بدنش پیچیده بود، در هم پیچیده، نمیدونست کجاست. در حالی که پارچه ای رو که بدنش رو پوشونده بود کنار می کشید سعی کرد از سردرگمی ذهنش عبور کنه،اما ترس اونو مهار کرده بود. اون با بقایای کابوسش مبارزه میکرد.خواست که اروم بشه و همینطور که به ارومی به هوش اومد، متوجه شد که توی اتاق نشیمن خودشه.با آسودگی آهی کشید و سعی کرد قلب و نفس های تندش رو اروم کنه،اما کابوسی که به تازگی دیده بود بیش از حد درونش غرق شده بود.اون تونست خودش رو بلند کنه و کمی راحت تر نفس بکشه.نشست،به مبل چنگ زد و اباژور رو روشن کرد نور ارومی اتاق رو فرا گرفت و هیولاهای رویای اون رو دور نگه داشت. وقتی عرق بدنش شروع به سرد شدن روی پوستش کرد، می لرزید.
اروم اروم به یاد آورد که چرا نیمه شب در اتاق نشیمن روی مبل خوابیده بود.اون و هری با هم دعوا کردن چون هری اونو متهم کرده بود که با رایان بهش خیانت کرده.بعد هری احساس کرد که به خاطر بی احترامیش مستحق مجازاته و کمربندش رو به لویی داد و التماس کرد که به خاطر نافرمانیش مجازات بشه، اما این برای لویی خیلی زیادی بود. به اون یک انتخاب پیشنهاد شده بود و اون از تنبیه هری خودداری کرده بود. اون همون آدم سابق نبود و می خواست این رو به هری ثابت کنه، اما بیشتر میخواست این رو به خودش ثابت کنه.و به صدایی که توی سرش بی امان مسخرش می کرد.پس با تمام قدرتی که توی بدنش داشت، کمربند رو به دیوار پرتاب کرده بود و اتاق خوابشون رو بدون هیچ حرفی یا نگاهی به هری ترک کرده بود تا از وسوسه بیشتر برای تسلیم شدن و کتک زدنش جلوگیری کنه.بعدش اومد اینجا تا روی کاناپه با یک فنجون چای استراحت کنه و حتم ا یک لحظه خوابش برده بود چون فنجون چایش هنوز روی میز بود، سرد و دست نخورده. لویی دستش رو لای موهاش کشید و صورتش رو مالید.خونه ساکت بود و خوشبختانه سرش هم همینطور.میدونست که موقتیه اما فعلا ممنون بود.
ESTÁS LEYENDO
A Darker Shade Of Love [L.S]
Romance[Complete] لویی تاملینسون یک مولتی میلیاردرِ،اون فقط 30 سالشه ولی یک بیزینس من پولدار و موفق با گذشته ای تاریکه،که فکر میکنه عشق برای افراد ضعیفه. همچنین لویی یه سادیستِ،اون دوست داره در حین داشتن رابطه درد رو تحمیل کنه و از هیچ کلمه امنی استفاده نم...