✨ووت و کامنت فراموش نشه✨
رد شدن از مرزها
روی صندلی تکون خورد و بدنشو کش و قوس داد.عضله هاش بخاطر زمان طولانی ای که روی صندلی نشسته بود درد میکردن.چشماشو مالید و تازه فهمید که کجاست. بعد یادش اومد که اینجا خوابیده بود که نزدیک هری باشه...هری!
به تخت نگاه کرد و هری رو دید که غرق خوابه ، دهنش باز مونده ، پاهای بلندش از تخت بیرون زدن و ملافه دور مچ پاش پیچیده شده. لویی لبخند زد و به ساعتش نگاه کرد، 6:45 خوبه، زمان دوش گرفتن و عوض کردن لباساش بود.
وارد اتاق خوابش شد و مستقیم به حموم رفت. گذاشت آب داغ روش بریزه و عضلات گرفتش رو باز کنه. اون خوشحال بود. یه عالمه برنامه داشت و میخواست که امروز یه روز خاص باشه. همونطور که خودشو میشست یاد دیشب و حرفای هری راجب رایان و دوستاش راجع به خودش افتاد. ذهنش رفت سمت گریه های دیشب هری،لویی خوشحال بود که وقتی اون بیدار میشه هیچی یادش نمیاد و لویی هم قرار نبود بهش چیزی رو یاداوری کنه.
وقتی دوش گرفتنش تموم شد ، لباس پوشید، و موهاشو مرتب کرد، به طبقه پایین رفت تا مطمئن بشه همه چیز برای امروز آمادست، همینطور که میرفت پایین با رضایت به خونه ش نگاه میکرد که به وضعیت عادی برگشته بود و هیچ اثری از مهمونی دیروز توش نمونده بود. لویی دوست داشت همه چیز مرتب و تمیز باشه. اون وارد اشپزخونه شد و لئونارد رو دید که داره چایی مینوشه و با خانم دیویس که صبحونه تولد رو اماده میکرد حرف میزد. لویی روی صندلی کنار لئونارد نشست.
"صبح بخیر"
"صبح بخیر قربان" لئونارد و خانوم دیویس جواب دادن.
"روزت با نوه هات چطور بود؟" لویی پرسید و صورت خانم دیویس روشن شد.
"روز عالیی بود قربان و اونا بخاطر اسباب بازی های قشنگی که براشون فرستاده بودین تشکر کردن. "
"خوشحالم که بهتون خوش گذشته. کارای صبحونه چطور پیش میره؟"
"تقریبا امادست قربان. توی سالن غذا خوری میچینمش."
"عالیه. لئونارد؟ سالن غذاخوری تزئین شده؟"
"بله قربان. میخواین ببینینش؟"
"نه. بهت اعتماد دارم. پس من میرم و مهمونمون رو برای صبحونه تولدش بیدار میکنم. "
لویی از جاش بلند شد و به سمت پله ها رفت و لئونارد و خانم دیویس رو که با تعجب به هم نگاه میکردن تنها گذاشت. تا حالا هیچ مهمونی توی خونه ی لویی نخوابیده بود. هیچوقت!
لویی پله ها رو دو تا یکی بالا رفت و نمیتونست هیجانشو کنترل کنه. از پشت در اتاقش کیفی که قبلا گذاشته بود رو برداشت و به سمت اتاق مهمون رفت. درو اروم باز کرد و با تحسین به صورت غرق خواب هری نگاه کرد. به هری نزدیک شد و موهای فرش که روی صورتش ریخته شده بودن رو کنار زد و گونه هاش رو با سر انگشت نوازش کرد. هری یکم تکون خورد ولی بیدار نشد. بینیش رو چین داد و صورتشو بیشتر توی بالش فرو برد. لویی همینطور که گونه ش رو نوازش میکرد با صدای اروم صداش زد. "هی .. دیگه باید بیدار شی. "
YOU ARE READING
A Darker Shade Of Love [L.S]
Romance[Complete] لویی تاملینسون یک مولتی میلیاردرِ،اون فقط 30 سالشه ولی یک بیزینس من پولدار و موفق با گذشته ای تاریکه،که فکر میکنه عشق برای افراد ضعیفه. همچنین لویی یه سادیستِ،اون دوست داره در حین داشتن رابطه درد رو تحمیل کنه و از هیچ کلمه امنی استفاده نم...