Chapter 9

823 90 28
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه✨

تغییرات

اسمات🔞

هری توی تخت خالی بیدار شد،یک طرف تخت گرم بود اما طرف دیگه سرد و خالی،اتفاقات دیشب یادش اومد و لبخند زد،اینکه چقدر لویی باهاش رمانتیک بوده و چه جوری باهاش عشق بازی کرده،اون اروم بلند شد و باسنش یکم درد میکرد ولی مثل دیروز اونقدر بد نبود،دیگه نمی سوخت،انگار یکی لگد زده بهش و جاش میسوزه پس جوری نیست که نشه تحملش کرد.

اون رفت توی هال و لویی رو توی کت و شلوار مشکی دید که داشت از قهوش میخورد و روزنامه کاری فرانسه رو میخوند؛لوییِ رسمی برگشته بود،هری کنارش روی صندلی نشست.

"صبح بخیر"هری با صدای بم صبحگاهیش گفت،لویی بهش نگاه کرد و یک لبخند کوچیک زد،قلب هری یهو ریخت.

"صبح بخیر،این صبحانته بخور،دو ساعت دیگ میریم"و بعد دوباره سرشو توی روزنامه کرد.

"لویی"هری صداش زد و صداش حتی اروم تر از زمزمه کردن بود،لویی بهش نگاه کرد"ما خوبیم؟"

لویی دوباره نگاهشو به روزنامه داد.

"فکرکنم اگر میخوای به موقع برسیم باید زودتر صبحانتو بخوری و بعد بری حموم"

"لطفا لویی اینجوری نکن...الان نه....نه بعد از...."هری وایستاد درد شدیدی توی سینش حس کرد.

"نه بعد از اتفاق دیروز،میدونم شاید برای تو معنی نداشته باشه ولی برای من همه چیزه"لویی دوباره بهش نگاه کرد این دفعه چشماش اروم تر بود.

"ما خوبیم"لویی گفت و هری دیگه ادامه نداد نمیخواست لویی رو بیشتر عصبی کنه. تمام مدتی که هری صبحانه میخورد به لویی نگاه میکرد و تمام توجه لویی روی روزنامه بود،هری میخواد لوییِ دیشب برگرده،حس کرد اون لویی میلیون ها مایل ازش دورتره،لویی از نظر احساسی ارتباطشو قطع کرده بود ولی هری میخواستش.....اونو بیشتر از همه چیز الان میخواست.

وقتی صبحانش رو تموم کرد،رفت توی اتاق خواب تا حاضر بشه،به اتاق خواب نگاه کرد،تخت نامرتب و پتو هایی که روی زمین بودن و روشون باکرگیشو به یک مردی که...مردی که چی؟

هری یک کششی به سمت لویی حس میکرد،این یک کراش نبود بلکه عمیق تر از این بود.

اون حولشو برداشت و وارد حموم شد و زیر آب داغ رفت، امروز اون 20ساله شده، نمیخواد زیاد زندگی کنه...

اون نمیتونه بگه دوران بچگیش بد بوده، اتفاقا خیلیم خوب بوده، تنها مشکلات از وقتی شروع شد که کام اوت کرد و پدرش...هری نمیخواست اون لحظه هارو به یاد بیاره، دلش برای مامانش تنگ شده، تولدش همیشه برای مامانش روز خاصی بوده، چون مامانش همیشه بهش میگفت اون یک هدیست که خدا بهش داده و به اندازه کافی نمیتونه ازش تشکر کنه چون اونو مادر کرده. مادرش همیشه روزای تولدش اونو سوپرایز میکرد و اونو بینهایت خاص تر میکرد، کل روزشو با مادرش میگذروند کلی بغل، بوس و هدیه.

A Darker Shade Of Love [L.S]Where stories live. Discover now