✨ووت و کامنت فراموش نشه✨
ما تازه زندگیمون رو شروع کرده بودیم
زندان لیدز
رابرت یه بار دیگه به خاطر درد قفسه ی سینش به درمانگاه زندان منتقل شد،البته که اون سالم و سر حال بود و بیماری فرضیش ،فقط یک دروغ بود تا نگهبانارو گول بزنه که به درمانگاه ببرنش،جایی که میتونست وقتشو با صحبت کردن با کریگ بگذرونه،کسی که نسبتا بهش نزدیک شده بود.
کریگ،بیماریِ قلبی رابرت رو جعل کرده بود و به رئیس زندان هشدار داده بود که وضعیتش وخیمه و اگر از مراقبت های پزشکی خودداری کنن و اتفاقی براش بیافته، اون مسئوله.
بنابراین،رابرت گاهی به خاطر شکایت کردن از بیماری دروغیش به درمانگاه می رفت و چند روزی رو با بهونه ی استراحت کردن به دور از استرس،به خاطر بیماری شدید قلبی، نگه داشته میشد و به خودش وکریگ وقت کافی برای صحبت کردن و برنامهریزی میداد.
نگهبان که به نظر بی اعتنا و بی حوصله می اومد،به کریگ گفت:"دکتر دوباره از درد سینش شکایت میکنه.."
کریگ رو به نگهبان ابروش رو بالا برد:"افسر،اگر بیمار میگه که درد داره نباید بهش شک کنید،به همین دلیله که ما بیماران زیادیو از دست میدیم.لطفا بذاریدش روی تخت."
رابرت با چشم های دردناکِ ساختگی، در حالی که سینش رو چنگ میزد به نگهبان نگاه کرد.
نگهبان سرشو تکون داد،ذره ای رابرتو باور نداشت اما از اونجا که دکتر توی این زمینه تجربه ی بیشتری داشت فکر کرد بهتره نظرشو پیش خودش نگه داره،بعلاوه، نمیخواست که ازش پیش رئیس زندان شکایت بشه.
وقتی نگهبان رفت رابرت به کریگ نگاه کرد،درحالی که روی تخت لم داده بود،یک پاش رو روی اون یکی انداخته بود و دست هاش پشت سرش روی بالش بودن.
پرسید:"از دنیای بزرگ بیرون چه خبری واسم آوردی؟"
کریگ عصبی به نظر میرسید:"اونا همین هفته ازدواج میکنن رابرت.خوشحالن درحالی که برادرم توی زندانه.هفته ی پیش بهش تجاوز کردن.پزشک زندان مجبور بوده بخیش بزنه و من دیگه نمیتونم تحمل کنم،رفتم دیدنش و برادرم شکسته شده.پسرِ عوضیِ تو باید توی اون زندان لعنتی باشه نه برادر من.اما لویی بیرون از اینجا به بهترین شکل زندگی میکنه و داره با عشق زندگیش ازدواج میکنه.ما باید یه کاری کنیم.همین حالا."
رابرت درحالی که تو فکر بود لب پایینشو جوید و با آرامش گفت:" برادر تو جزو نگرانی های من نیست"
و با چهره ای شاد و ذوق زده پرسید:"هوممممم، نباید پسرمو تا محراب همراهی کنم؟"
صورت کریگ قرمز شد:"چرت و پرت نگو رابرت!اگه به کمک من نیاز داری باید به من کمک کنی.اگه نمیکنی خودم باید حسابشو برسم."
YOU ARE READING
A Darker Shade Of Love [L.S]
Romance[Complete] لویی تاملینسون یک مولتی میلیاردرِ،اون فقط 30 سالشه ولی یک بیزینس من پولدار و موفق با گذشته ای تاریکه،که فکر میکنه عشق برای افراد ضعیفه. همچنین لویی یه سادیستِ،اون دوست داره در حین داشتن رابطه درد رو تحمیل کنه و از هیچ کلمه امنی استفاده نم...