Chapter 10

795 82 21
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه✨

خیلی زیاد،خیلی کم،خیلی دیر

هری بین بازوهای لویی توی اتاق مهمون دراز کشیده بود،اولین شبی بود که لویی پیشش خوابیده بود،در حقیقت هری وقتی بیدار شد و دید لویی از پشت بغلش کرده و عمیق توی گردنش نفس میکشه سوپرایز شد. هری لبخند زد و خودشو به سینه لویی نزدیک تر کرد،توی این چند هفته اخیر هری همش خونه لویی بوده چون لویی اصرار داشت که اون باید بیاد اونجا و همچنین اصرار داشت انگوس اونو به دانشگاه ببره و دوباره برگردونتش خونه و اگر بخواد صادق باشه هری اصلا با این مشکلی نداره،اون دوست داشت بره خونه لویی چون مثل اپارتمان خودش خالی نبود،نایل بیشتر وقتها خونه امیلی میموند پس هری همیشه تنها بود،اینجا توی خونه لویی همیشه خانم دیویس توی اشپزخونست پس هری روی صندلی اونجا میشینه و تکالیفشو انجام میده و خانم دیویس هم براش چیزی درست میکنه تا بخوره و ازش میپرسه روزش چطور بوده و درساش چطور پیش میره.

هری اونو دوست داره چون اونو یاد مامانش میندازه نه از لحاظ قیافه یا سن بلکه از نظر شخصیت و رفتاری،توی این چهار سال اخیر از وقتی باباش اونو از خونه بیرون انداخته تنها بوده و بعدشم که مامانش مرد،اون همیشه مجبور بوده تنها زندگی کنه تا زمانی که با نایل به لندن اومد،پس اون دوست داره تا زمانی که لویی میاد وقتشو با جودی بگذرونه،بعضی وقتها هم لئونارد میاد و باهاشون چایی میخوره و صحبت میکنن،هری حسِ داشتن خانواده رو دوست داره،اینکه به جایی تعلق داره اما جرئت نمیکنه اینو توی قلبش دائمی کنه،با لویی نمیدونه دقیقا کجاست ولی میدونه اعماق وجودش اینو دوست داره میخواد به جایی تعلق داشته باشه.

امروز یکشنبه صبحه و اونا باهم روی تخت دراز کشیدن،بارون شدیدی میبارید و هری لویی رو بغل کرده بود،سرش روی سینه لویی و پاهاشون بهم دیگه گره خورده بود و به صدای بارون گوش میدادن،ارام بخش بود.

"واقعا باید بری؟"هری پرسید و لویی بهش نگاه کرد و لبخند زد.

"اره هری من واقعا باید برم،باید کمپانیمو توی سنگاپور ببینم،فقط 4 روز و من هر وقت تونستم همش بهت زنگ میزنم"هری هوفی کشید و انگشت اشارشو روی تتوی«ایت ایز وات ایت ایز»لویی کشید.

"چهار روز بدون تو خیلی طولانیه"هری مثل بچه های کوچیک گفت و لویی خندید.

"تو بیست سال بدون من بودی پس چهار روز دیگه چیه؟"هری سرشو بالا اورد و بهش نگاه کرد.

"این عادلانه نیست،اون موقع من نمیشناختمت ولی الان میشناسم"هری اعتراض کرد و لویی پیشونیشو بوسید.

"دراما کویین نباش قبل از اینکه بفهمی من برگشتم،اگر امتحان نداشتی با خودم میبردمت ولی باید درس بخونی و اینکه فکر میکنم اگر با من بیای جودی دلش برات خیلی تنگ بشه،فکر میکنم اون مخفیانه تورو بیشتر از من دوست داره!"هری زد به سینه لویی.

A Darker Shade Of Love [L.S]Where stories live. Discover now