✨ووت و کامنت فراموش نشه✨
اعتماد کردن عشق و جرئت زیادی میخواد
لویی آئودی R8 اش رو توی جای رزرو شده ی طبقه ی اولِ پارکینگِ چندطبقه ای ساختمون شرکتش پارک کرد. ماشینو خاموش کرد و همونجا نشست. ساعتِ داشبورد هفت و ده دقیقه ی صبح رو نشون میداد. خیلی زود بود و اون هم خسته تر از اونی بود که حتی تو این ساعت لعنتی بیدار باشه.
باید الان تو خونه باشه، توی تخت، توی بغل هری! روز هنوز شروع نشده بود و همین الان هم از لحاظ ذهنی احساس خستگی می کرد. دلش روزایی رو میخواست که کنارِ هریه و لازم نبود نگران کار و ادغام و جلسه ها باشه و فقط پسر شیرینشو بغل کنه و هیچ کاری جز عشق بازیِ شیرین باهاش نکنه. اما الان اینجا بود، خودش تا سرکار رانندگی کرده بود چون هری ترجیح میداد که راننده اونو به دانشگاه برسونه تا خودش رانندگی کنه! پس امروز انگوس رو براش گذاشته بود، با توجه به کارای شب گذشته، لویی فکر کرد هری برای اینکه تا دانشگاه رانندگی کنه خسته هم هست. پس لویی که حسابی گیر هری افتاده بود و اونقدری اسیرش شده بود که میدونست براش هرکاری میکنه، اَنگوس رو گذاشته بود تا اونو برسونه.
اگرچه، صدایی که توی مغزش میگفت هری راجع به یه چیزی بهش دیشب دروغ گفته هنوز وجود داشتن ، با این حال لویی چشمشو روی غرغرای درونش بست و به هری فرصت داد ،چون بهش اعتماد داشت. اونقدر هری رو میشناخت که بدونه
بالاخره بهش میگه و اگه نگه، خب لویی راه هایی داشت که بفهمه هری داره چیو ازش پنهان میکنه.
تصمیم گرفت ضرری نداره که یه مدت فقط در سکوتِ پارکینگی که هنوز خالیه توی ماشینش بشینه، قبل از اینکه بره بالا توی دفترش و روز طولانیِ پیش روشو شروع کنه، یکم به ذهنِ خستش استراحت بده. کارمنداش حداقل تا ساعت نُه نمی اومدن.
ذهنش دوباره به سمت دیشب کشیده شد، روی صندلی عقب بنتلیش وقتی که هری به سوراخ باسنش دست زده بود و اون هم بهش اجازه داده بود. لویی درحالی که شبح انگشتِ نرمِ کشیده ی هری رو درحال نوازش و ضربه زدن به سوراخش حس میکرد، نفس عمیق و لرزونی کشید. بعد از اون فشار زیادی که تحمل کرده بود و حتی بااینکه لویی تقریبا عصبی شده بود،چون فکر کرد هری میخواد داخلش بشه، اما ازش لذت برده بود و خیلی شدید جوری که قبلا سابقه نداشت، اومده بود، اونقدر شدید که کُلِ کهکشان و ستاره ها رو پشت پلکهای بستش، دیده بود.
حالا براش سوال بود که حسِ انگشتای هری داخلش چه جوریه. دوتا انگشت. سه تا انگشت. دیک هری! لویی لرزید. فکر ترسناکی بود، خیلی ترسناک! ولی خودشو خواهان این ایده دید و کورکورانه به هری اعتماد داشت. میتونه با هری انجامش بده؟ میتونه برای هری باتِم بشه؟ لویی میخواست از ترسش بگذره. اون هریه! هری بهش آسیب نمیزنه و باهاش با ملایمت برخورد میکنه و به خاطر خودش دوستش داره ،چون هری اونو میفهمید و میشناختش.
YOU ARE READING
A Darker Shade Of Love [L.S]
Romance[Complete] لویی تاملینسون یک مولتی میلیاردرِ،اون فقط 30 سالشه ولی یک بیزینس من پولدار و موفق با گذشته ای تاریکه،که فکر میکنه عشق برای افراد ضعیفه. همچنین لویی یه سادیستِ،اون دوست داره در حین داشتن رابطه درد رو تحمیل کنه و از هیچ کلمه امنی استفاده نم...