Chapter 12

800 86 47
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه✨

چیزی به عنوان آزادی وجود داره؟

بعد از یک جلسه توی زیرزمینش با دوتا از پسراش لویی با تنبلی از پله ها بالا اومد، احساس آرامش و درعین حال بی حسی و خالی بودن میکرد،حس میکرد بدنش فقط از روی عادت داره رفتار میکنه ،بدنش فقط حرکت میکرد،اون دوتا پسرارو با کمربند زده و بعد به فاک داده بود ولی حتی اوناهم متوجه شدن لویی اینو نمیخواد،اون حتی اونارو خیلی محکمم نزد!

یک چیزی درونش مرده بود اما بازهم هنوزم زندگی میکرد و توسط خاطره هایی که عذابش میداد فلجش میکرده.

وقتی از پله ها بالا میرفت حس کرد چقدر خونه ساکته....هیچکسی نبود....

لویی قبلا معنی تنهایی رو میدونست ولی الان داشت حسش میکرد،خیلی وحشتناکه...

به سمت اتاقش رفت اما برای لحظه ای جلوی در اتاق مهمون ایستاد،دوتا دستاش و پیشونیشو به در چسبوند و چندتا نفس عمیق کشید،لویی آروم دستگیره ی درو چرخوند و وارد شد برای لحظه ای نمیدونست چرا داره این کارو میکنه،اون نمیدونست انتظار داره اونجا چیو پیدا کنه ولی اتاقِ خالی و تختِ مرتب شده خیلی سخت اونو تکون داد و تنهایی رو از درون حس کرد.

چراغو روشن کرد و آروم درو پشت سرش بست،اتاق خیلی تمیز بود و تخت مرتب شده بود،همه چیز مرتب بود،بوت هایی زیر صندلی بودن،لباس سفید و جین مشکی که دیروز پوشیده بود خیلی مرتب روی دسته ی صندلی بودن،سمت دراوِر رفت ،جایی که اون موهاشو میبست،کشوی اولو باز کرد،انگشتشو روی جورابا و باکسرا کشید،اونو بست و کشوی دومو باز کرد،چندتا لباس توشون بود از جمله تیشرت رولینگ استون که تقریبا پاره شده بود ولی اون بازم نمینداختش دور و لویی بهش قول داده بود یک جدیدشو با امضای اعضای بند براش میگیره!و بعد هم صورتش حیرت زده شده بود وقتی فهمید لویی مایک جَگِر رو میشناسه!

لویی لبخند ناراحتی زد و توی تیشرت نفس کشید هنوزم بوی هریو میداد،و دردِ توی سینش تقریبا اونو روی زانوهاش انداخت،اون میدونست تا وقتی زندست هیچ وقت، هیچ وقت کاری که باهاش کرده رو فراموش نمیکنه،میدونست که خیلی سریع دوباره باید بره پیش روانشناسش،حس میکرد همه چیز داره براش نابود میشه،میتونست حس کنه داره کنترلشو به خاطر احساساتش،ذهنش و قلبش از دست میده و اون نمیتونه به این اجازه بده،کنترل و تسلط لویی، همه چیزشه .

لویی آه سنگینی کشید،هیچ وقت توی این سی سال زندگیش انقدر احساس تنهایی نکرده،حتی نمیخواد برگرده توی اتاقش،لباساشو درآورد و رفت حموم،سرشو با شامپوی توت فرنگی و بدنشو با شامپوی وانیل و انبه شست، عطرشون اونو یاد وقتی با هری به حموم می اومدن انداخت، چشماشو بست و اونو اینجا تصور کرد،میخنده،چشماش برق میزنن و چال هاش روی گونه هاشه،خوشحاله و بعد سرشو زیر آب میبره فرهاش روی شونه هاشن،قلب لویی درد گرفت چون خودش همه ی اینارو خراب کرده،اون به تنهایی هری رو نابود کرده.

A Darker Shade Of Love [L.S]Where stories live. Discover now