Epilogue: Chapter 44

1K 54 46
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه

هنوز همونی

وقتی برای اولین بار دیدمت، عشق رو دیدم

وقتی برای اولین بار لمسم کردی، عشق رو حس کردم

و بعد از همه این سال ها، تو هنوز همون کسی هستی که دوستت دارم

{ 10 سال بعد}

خونه ی همپستد توی سکوت بود، صبح روز شنبه و یکی دیگه از روز های قشنگ بهار توی لندن بود، یه خونه ی اجری بزرگ با در های آهنی مشکی بزرگ و یه حیاط خیلی طولانی، خونه ای که تاملینسون ها هنوز درونش به ارومی خواب بودن و پرنده های توی پارک پشت خونه آواز میخوندن و یه روز بهاریه دیگه رو شروع میکردن.

لویی و هری همدیگرو محکم توی تختشون زیر پتو بغل کرده بودن و خوابیده بودن این کاری بود که طی این 10سال انجام میدادن، 10سال زیبا که از ازدواجشون که توش کلی سختی، بالا و پایین ها، دعوا ها، اشک ها، محکم درو بستن ها، بچه بزرگ کردن ها، مشکلات مدرسه، شب های قرار، شب هایی که دیر وقت میخوابیدن ولی همدیگرو محکم بغل میکردن انگار میترسیدن بیدار بشن و ببینن همسرشون رفته، گذشته.

در اتاق خوابشون اروم باز شد، صدای اروم پایی شنیده میشد، یکی اومد توی تخت که به خاطر وزنش تشک به سمت داخل فرو رفت که باعث شد هری و لویی یه خاطر وزن جدید که اضافه شده یکم تکون بخورن.

"بابا باید بلند شی! منظورم الانه!" شونه ی لویی رو پشت سر هم تکون میداد ولی لویی فقط غرید و سرشو بیشتر توی بالشت فرو کرد.

"برو اونور! امروز شنبست!" لویی غرید و حتی چشم هاشو باز نکرد، اون خسته بود و به استراحت نیاز داشت.

"دقیقا! شنبست و این یعنی تمرین فوتبال داریم و بازم یعنی امروز روزِ مسابقاته! مسابقه ساعت 4 بابا و من نمیتونم برای تمرین دیر کنم. من کاپیتان تیم دخترام و باید برای بقیه الگو باشم تا وقت شناس باشن، اگر بخوام برای تیم ملی زنان انگلستان به یه بازیکن حرفه ای تبدیل بشم و وارد تیم آرسنال بشم، باید الان بلند بشی و منو ببری سر تمرین چون خیلی خیلی دوست دارم برای آرسنال بازی کنم"

"خیلی حرف میزنی کله نخودی!" لویی دوباره غرید.

"باباااا من بهت گفته دیگه منو کله نخودی صدا نزنی، این خجالت اوره!"

"اِیوا کلمات" هری اروم با صدای بم صبحگاهیش گفت و سرشو به گردن لویی مالید.

"صبح بخیر ددی لاو"اِیوا با لحن شیرینی گفت.

"خائن!" لویی گفت و هری خندید و خودشو بیشتر سمت لویی برد و دستشو دور کمرش حلقه کرد.

اوالون "اِیوا"تاملینسون هشت سالست و شاید هری پدرش باشه و DNA اون توی خونش در جریان باشه ولی اون تماما شبیه لویی بود!موهای قهوه ای فری که تا کمرش رسیده بودن و چشم های ابی روشنش(با تشکر از مادرجایگزینش)،خط فک و گونه ی برجسته و لب های گوشتی که مثل هری بودن داشت از روز اولی که به دنیا اومد و اوردنش خونه لویی عاشقش شده بود،بیشتر از 5 دقیقه نمیتونست ازش دور بشه و خیلی قوی بهم دیگه وصل شده بودن،انقدر قوی بود که وقتایی که لویی میرفت سرکار،هری نمیتونست گریه کردن اِیوا رو متوقف کنه و زنگ میزد به لویی و بهش التماس میکرد برگرده خونه، لویی هروقت که میتونست اینکارو میکرد و وقتایی که نمیتونست یکی از لباسای لویی رو بهش میداد تا عطرشو بو بکشه و لویی رو روی اسپیکر میذاشت و اون "Bridge over trouble water" براش میخوند تا زمانی که اروم بشه و خوابش ببره،لویی عاشق دخترش بود،اونو ستایش میکرد،اون دختر بزرگ شده بود تا مدل کوچیک شده ی پدرش باشه،اون دقیقا مثل لویی شوخ طبع،رهبر و سلطه گر بود،هرجا میرفت مثل رئیس ها رفتار میکرد برای همین شاگرد اول کلاس و کاپیتان فوتبال تیم دخترهاست،از وقتی تونسته بود راه بره لویی توی حیاط بهش فوتبال یاد میداده و لویی پدری بود که توی طول مسابقات اونو تشویق میکرد و هر وقت که گل میزد بلندتر از همه تشویقش میکرد،هرچند که شبیه لویی رفتار میکرد اما رفتار هایی شبیه به هری هم داشت،اون همیشه با لویی یه دنده بازی درمیاورد و همیشه سرحرفش میموند،اما با هری همیشه مهربون و مراقبش بود و بیشتر وقت ها"ددی لاو" صداش میزد چون معمولا میشنید لویی هری رو لاو صدا میزنه.

A Darker Shade Of Love [L.S]Where stories live. Discover now