Chapter 23

715 74 37
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه

ریشه

(فلش بک به هفته ای که هری ناپدید شد)

دیگه نمیتونست پاپاراتزی هایی که بیرون خونش مثل اجل معلق میگشتن رو تحمل کنه. از هفته ی پیش، هنوز اون و لویی مرکز توجه بودن و یه هشتگایی مرتبط بهشون توی توییتر ترند میشد. هری از پنجره بیرون رو نگاه کرد و از اینکه هیچ پاپاراتزی نمیدید خوشحال شد. هنوز اول صبح بود و خبری ازشون نبود. این چند روز صبح زود از خونه می رفت بیرون و غذا و چیزای ضروریش رو تهیه میکرد و خیلی سریع برمی گشت چون اگه عجله نمیکرد، توسط پاپاراتزی ها احاطه میشد.حتی دیگه دانشگاه هم نمی رفت چون اونا دنبالش میومدن و همه چیز رو برای هری بدتر میکردن و کاری میکردن استادا و دانشجو ها بیشتر پشت سرش حرف بزنن.

زود کفشاش رو پوشید و ژاکتش رو برداشت. باید شیر، تخم مرغ و نون میخرید. ساعت روی دیوار اشپزخونه 6:15 رو نشون میداد. مغازه فیلیپ تا حالا باز شده بود. کلیداش رو برداشت و با عجله پایین رفت تا بتونه خودش رو سریع به فروشگاه برسونه. وقتی چشمش به در خونش افتاد، وحشت کرد و توی پیاده رو خشکش زد. همونطور به کلمه هایی که تازه با اسپری روی در خونه ش نوشته شده بودن خیره شده بود، قلبش درد گرفت و اشکاش سرازیر شدن.

"فگوت" ، "هرزه" ، "برده جنسی". همونجا وایستاده بود و میلرزید. اشکاش بی صدا روی گونه هاش میغلتیدن و اون کلمه ها، خیلی محکم تر از جوری که لویی اون شبی که بردش توی زیر زمین و زده بودش، بهش اسیب میزدن.

سرش رو تکون داد و سعی کرد فکراش و اون کلمه های نفرت انگیز رو از ذهنش بیرون کنه. برگشت توی خونه و دنبال یه پاک کننده گشت. توی کابینت یه بطری استون پیدا کرد که چند ماه پیش زین خریده بود. استون رو با یه تیکه پارچه برداشت و بیرون رفت. استون رو روی پارچه ریخت و شروع کرد به پاک کردن رنگ ها. انگشتاش میسوختن ولی اهمیتی نمیداد. باید قبل ازینکه پاپاراتزی میرسیدن و از اونا عکس میگرفتن پاکشون میکرد. همینطور که کلمه ها رو پاک میکرد، میدونست ممکنه اونا تا ابد توی ذهنش حک بشن. دستمال رو روی کلمه ها میکشید و نمیخواست هیچ کس توی دنیا اونا رو ببینه. مخصوصا لویی. نباید میدیدشون یا دربارشون خبردار میشد. هیچ وقت.

درحال پاک کردن اونا، تصمیم گرفت که دیگه لندن جای زندگی نیست. قبلا اینجا خوشحال بود. قبل ازینکه لویی رو ببینه. قبل از همه این اتفاقا. اون برای اینده ارزوهای بزرگی داشت ولی حالا ... همه چیز عوض شده و میدونست که وقتش برای اینجا موندن تموم شده. نمیتونست اینجا بمونه. خیلی دردناک بود. نمیخواست برای همیشه همین ادم داغونی که الان هست، بمونه. پس باید میرفت. اگه میخواست حالش خوب شه و دوباره شروع کنه به زندگی، مجبور بود بره.

A Darker Shade Of Love [L.S]Where stories live. Discover now