✨ووت و کامنت فراموش نشه✨
خونهی یک خانواده خوشحال
اوَِلنُ طول اشپزخونه رو قدم رو میرفت و برمیگشت و این کار رو دوباره و دوباره انجام میداد،ناخن هاشو میجوید و گه گاهی نفسش رو به طور آزاردهندهای بیرون میفرستاد، لویی پشت میز توی آشپزخونه نشسته بود و به اِرنست که یک تجارت جدید برای آینده ی TGI تشکیل داده بود ،پیام میداد و هری در حال درست کردن چای بود،هری و لویی به هم نگاهی کردن،جفتشون میدونستن اوَلنُ منتظر تماس مهمیه و میدونن وقتی دخترشون بی صبر میشه حال و هواش چطوریه!
نُآح برای هِیزِلِ 16ساله،ایویِ 15ساله ،متیِ 13 ساله، لیلیِ 11ساله و سه قلوهایی که الان 8سالشونه و به زودی توی دسامبر 9 سالشه میشن، غذا آماده میکرد،نُآح تقریبا 18 سالشه و کاملا شبیه هریه،پوست رنگ پریده،پاهای کشیده،موهای فِر شکلاتی که تا شونه هاش میرسیدن که الان با کش بسته بودشون،چشم های سبز بزرگ و چال گونه هاش که هروقت میخندید بیرون میزدن و همون خلق و خوی هری رو داشت، آروم، شیرین، خجالتی، دلسوز و باهوش؛ هر وقت لویی بهش نگاه میکرد،فورا یاد پسر نوزده ساله ی معصومِ باکرهای که به VIP گارلند فرستاده شده بود میوفتاد، که درست وقتی اون پسر اومد، زندگیش کاملا زیر و رو شد،خیلی غیرمنتظره بود و برای لویی جنگ سختی بود که بالاخره به هری اجازهی ورود داد، اما وقتی این کارو کرد ،هری به طرز جادویی زندگیشو متحول کرد و اونجادو از هاگوارتز نیومده بود )هرچی دوست دارین بگین،بچه هاش عاشق هری پاترن(نه، این جادو از قلبی سرچشمه میگرفت که در موردعشق، پذیرش و درک هیچ حد و مرزی نمیدونست.همون پسر الان چهل و دو ساله بود، 21ساله که همسر همدیگه هستن و باهم خونهای پر از شادی با 9 تا فرزند فوق العاده زیبا ساخته بودن،لویی لبخند کوچیکی به هری زد و وقتی هری بهش لبخند زد،اون حس هنوز اونجا بود، حسی که هنوزم باعث میشه این مرد 53 ساله ،فکر کنه مثل نوجوون های عاشقه
نُآح با آرنجش به هری زد تا توجهشو جلب کنه و وقتی هری بهش نگاه کرد،پسرش لبخند شرورانهای به همراه چشمک زد و چال گونه هاش بیرون اومدن،لویی دید و جلوی خودشو گرفت و سرشو توی گوشیش فرو برد و تظاهر کرد داره پیام میده.
"کله نخودی بشین"نُآح گفت و خیلی خوب میدونست اِیوا از اینکه کله نخودی صدا زده بشه چقدر متنفره
"اوه پسر"هری زمزمه کرد"نباید اینکارو میکردی بچه"لویی سرشو بیشتر خم کرد و نخودی خندید،اِیوا سرجاش ایستاد و نگاه خشمناکی به نُآح انداخت،لویی میخواست فرار کنه و پناه بگیره و هری با علاقه به دخترش نگاه کرد که درست اخلاق و رفتار همسرش توی سنین جوونیشو داشت،اون خیلی خوشحاله که لویی تونسته بود فرَنکی رو پیدا کنه که خیلی شبیه لویی بود و ژن هاشو به دخترشون داده بود،حتی با اینکه لویی پدر بیولوژیکیش نیست اما اِیوا، هم از نظر ظاهر،و هم خُلق و خو و رفتار، کپی لویی بود،موهای پرپشت کاراملی، چشمهای آبی،استخون گونه تیز،حس اقتدار، شوخطبعی و کنایه زدن به دیگران و یک رفتارِ 'سربه سر من نذار وگرنه بد میبینی!'ولی با این حال خیلی مهربون بود. "نُآح دیگه اینطوری صدام نکن، مگر اینکه بخوای چیزی سمتت پرت کنم!"اِیوا داد زد
YOU ARE READING
A Darker Shade Of Love [L.S]
Romance[Complete] لویی تاملینسون یک مولتی میلیاردرِ،اون فقط 30 سالشه ولی یک بیزینس من پولدار و موفق با گذشته ای تاریکه،که فکر میکنه عشق برای افراد ضعیفه. همچنین لویی یه سادیستِ،اون دوست داره در حین داشتن رابطه درد رو تحمیل کنه و از هیچ کلمه امنی استفاده نم...