Chapter 13

790 86 14
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه

عواقب بعدی

Love change, Change everything 🎵

عشق تغییر میده، همه چیزو تغییر میده
عشق باعث میشه پرواز کنی و میتونه بال هاتو بشکنه
عشق تغییر میده، همه چیزو تغییر میده
عشق قوانینو از احمق ها تا پادشاه ها میسازه
عشق تغییر میده، همه چیزو تغییر میده

لویی ساعت 9:15 از تخت بیرون اومد و حواسش بود که هری رو بیدار نکنه،اون لبه تخت نشست و پاهاشو روی زمین گذاشت و چشماشو مالوند،حس میکرد اصلا نخوابیده....که البته خیلی سخت تونسته بود بخوابه،هری همش بی قراری میکرد،توی خواب همش زمزمه یا ناله میکرد و بعضی وقت ها هم داد های بلندی میزد که اینها باعث شده بودن لویی بیدار بمونه و اونو اروم کنه،اون از کنار شونش به هری نگاه کرد و میدونست برای بقیه زندگیش شب های خوبی نخواهد داشت.

موهای فرش روی بالشت پخش شده بودن،دهنش اروم باز و بسته میشد،الان خیلی اروم به نظر میرسید،لویی از روی تخت بلند شد و استخون هاش صدای شکستگی دادن،اروم درو باز کرد و رفت بیرون و خیلی اروم درو پشت سرش بست، سریع رفت پایین خیلی فوری به کافئین توی سیستم بدنش نیاز داشت،خونه ساکت بود کارکنانش معمولا بعد از اینکه اون خونه رو ترک میکنه شروع به کار میکنن و خب هنوز ساعت 9:15اون وارد اشپزخونه شد و دید جودی داره مواد غذایی رو از یخچال بیرون میاره.

"صبح بخیر" با صدای خوابالودی گفت و بلند خمیازه کشید،جودی برگشت و بهش لبخند زد.

"صبح بخیر قربان،چطور دیروز هریو ترک کردی؟"اون پرسید و لویی به خودش لبخند زد،اون حتما این سوالو از دیشب میخواد ازش بپرسه.

"اون اینجاست جودی،توی اتاقم خوابیده"لویی گفت و دید چشمای جودی گرد شد و دهنش شکل 0 شد،جودی دستاشو برای دعا کردن بالا برد و چشماش پر از اشک شدن.

"اوه قربان،شما اونو اوردید خونه!اون چطوره؟خوب خوابیده؟"لویی اهی کشید.

"بیشتر شب بی قراری میکرد" اروم گفت و عمیقا توی فکر فرو رفت.

"کابوس میدید؟"جودی پرسید و لویی سرشو تکون داد"اره من یک بعد از ظهر پیشش بودم داشتم کاراشو میکردم که یهو با داد از خواب بلند شد"جودی متوقف شد نمیخواست بیشتر چیزی درمورد خواب هری بگه اما لویی میدونست.

"من اونارو بهش دادم"اون گفت و صداش حتی مثل زمزمه کردن هم نبود"اون ازم میترسه"جودی دستشو گذاشت روی دست لویی و اروم نوازشش کرد.

"عشق درمان میکنه قربان،اون خوب میشه،اون هم قویه هم تورو داره،اون برگشت مگه نه؟این یعنی انقدری که تو فکر میکنی ازت نمیترسه"جودی با لبخند بهش گفت"برات صبحانه درست کنم؟"لویی سرشو تکون داد.

A Darker Shade Of Love [L.S]Where stories live. Discover now