печаль/kookv

118 6 0
                                    


خیره به تصویر داخل آیینه پوزخند زد و با یک نفس عمیق هوای معطر شده از سوختن چوب صندل رو به ریه‌هاش کشید.
آرامشی نسبی روحش رو در برگرفت، چشم‌هاش رو لحظه‌ای بست و با دقت به صدای خرخر پیچال، گربه‌ی عزیز و صدای تیک‌تاک ساعت گوش سپرد.
آه بی‌صدایی کشید و چشم‌هاش رو باز کرد.
زمان به سرعت نور می‌گذشت و هر چرخش عقربه‌ها ترس توی دلش بیشتر می‌شد.
رأس ساعت هفت کابوس زندگیش رو ملاقات می‌کرد.
کابوسی که سال‌ها خواب و آرامش رو از روح و روانش صلب کرده بود.
پالت سایه‌ رو همراه با براش نازک برداشت و خیره به چشم‌های بی‌رنگش لبخند زد؛ لبخندی از جنس ترس و اضطراب.
خیره به موهای دو رنگش، چشمی چرخوند و به پاس ساقه‌های آبی‌رنگ تار‌های ریخته‌شده روی صورتش، براش رو به رنگ آبی آغشته کرد.
زیر چشم‌هاش رو رنگ زد و قبل از رنگ‌کردن پلک‌هاش خط چشمی کوچیک به رنگ مشکی بالای چشمش کشید.
بزاق جمع‌شده توی گلوش رو به آرومی قورت داد و با دست‌هایی لرزون چوکر مشکی‌رنگ روی میز رو دور گردنش بست.
دست‌های یخ‌زده‌اش رو به لبه‌ی میز فشرد و با چند نفس عمیق سعی کرد روح پرتلاطمش رو آروم کنه.
لحظه‌ای بعد سکوت نسبی اتاق با صدای ضرب روی درهم شکست.

"ماشین منتظرتونه."

"الان میام."

صدای رساش با لرزی نامحسوس توی اتاق پیچید و ضربان قلبش افت کرد.
کف دست‌هاش به سردی برف‌های روی کوه دراومد و پرده‌ی رنگی جلوی چشم‌هاش سیاه شد.
بزاقش رو به سختی فرو برد و بعد از به آغوش کشیدن پیچال، بی‌توجه به دندون گرفته‌شدن دستش، قدم‌های بلندش رو به سمت حیاط بزگ عمارت برداشت.
با دست آزاد پایین پیرهن مردونه‌اش رو صاف کرد و نگاهش رو به لباس‌های سر تا پا سیاهش کرد.

"رنگ مشکی رو دوست ندارم."

درحالی‌که قدم‌های منظمش رو به سمت پایین پله‌ها می‌برد به صدای بم مرد مشکی‌پوش گوش سپرد.
بدون اینکه حسی توی چهره‌اش نشون بده، چشم‌هاش رو به ‌چشم‌های شب‌رنگ ارباب این عمارت دوخت و روی پله‌ی آخر ایستاد.

"منم تو رو دوست ندارم؛ اما به زبون نمیارم."

دست‌ سردش رو نوازش‌وار روی خز‌های پیچال کشید ‌و بی‌توجه به پوزخند روی لب‌های مرد در ماشین رو باز کرد و بعد از نشستن روی صندلی‌های عقب با ضرب بست.
صدای قهقهه‌های نرم مرد دلش رو لرزوند و لحظه‌ای بعد تن مرد کنارش روی صندلی جا گرفت.

"مثل گربه‌های اشرافی می‌مونی، پیچال."

بدون اینکه نگاه خیره‌اش رو از روبه‌رو بگیره، حلقه‌ی کوچیک دست‌هاش رو دور تن گربه‌اش محکم کرد و لب‌هاش رو به هم فشرد.

"نگاهم کن، پیچال."

امیدوار بود گربه‌ی نازش صدایی از خودش نشون بده تا ارباب عمارت دست از صدا‌زدن لقبش بکشه.
پیچال، لقبی بود که درست لحظه‌ای بعد از اولین دیدار به چشم‌های سیاه‌رنگش نسبت داده شد.

oneshot (BTS)Where stories live. Discover now