kindergarten teacher/vkook

169 7 0
                                    

گلوش رو صاف کرد و پا به اتاق رنگ‌آمیزی شده گذاشت.
بین جعبه‌های بزرگی که هر کدوم با برچسب‌های رنگی تزیین شده بود، پسر مومشکی تا کمر درون جعبه آبی رنگ فرو رفته بود.
پسر کوچیک‌تر رو از نیم رخ دید که با اخم وسایل رو کنار می‌زد و گاهی به بیرون پرت می‌کرد.

"دنبال چی می‌گردی؟"

به آرومی زمزمه کرد و روی چمدون بزرگ گوشه اتاق نشست‌.
پسر با شنیدن صداش سرش رو بلند و دهنش رو باز کرد، اما بدون اینکه چیزی از بین لب‌هاش بیرون بیاد دوباره دهنش رو بست و با تاسف سر تکون داد.

"بچه‌ها از تو خوش‌تیپ‌ترن."

صدای پسر با لرزشی ناشی از خنده، توی گوش‌هاش پیچید و اخمی روی پیشونیش نشوند.
کفش غواصی بزرگ رو از پاش بیرون کشید و با حرص و چشم‌غره سمت جونگکوک پرت کرد.

"هی! تو باید از دوست‌پسرت تعریف کنی، نه اینکه تخریبش کنی!"

پسر کوچیک‌تر با خنده کمرش رو صاف کرد و انبوه کاغذ رنگی‌ها رو از داخل جعبه بیرون کشید.

"یک نگاه توی آینه بنداز‌. موهات از مینهی هم شلخته‌تر شده!"

تهیونک با چهره‌ای اخمو از روی چمدون بلند شد و خودش رو توی آینه دایره‌ای شکل که شبیه خورشید بود، نگاه کرد.

موهای بلند و تیره‌اش که تا چند ساعت پیش مرتب پشت سرش جمع شده بود، حالا به خاطر شنا کردن توی استخر توپ پریشون شده و رکابی آبی‌رنگش با قطره‌های آب رنگ لک گرفته بود.

"از یه مربی مهد خیلی توقع خوشتیپی نداشته باش!"

مرد زیر لب غر زد و پاش رو، روی زمین کوبید‌ و لب‌های بی‌رنگش رو آویزون کرد.
جونگکوک ناباور به مرد نگاه کرد و خنده‌های عصبیش رو توی اتاق پخش کرد.

"پات رو، روی زمین نکوب! تو بیست و هشت سالته نه دو سال."

جونگکوک با حرص و از بین دندون‌هاش کلمات رو ادا کرد و خیره به اخم‌های درهم مرد بیست و هشت ساله، آه کشید.
گاهی اوقات تهیونگ از کوچیک‌ترین بچه‌ها هم بچه‌تر می‌شد.

"از یک مربی مهدکودک نباید توقع دیگه‌ای داشته باشی."

دستی روی چشم‌هاش کشید و کاغذها رو توی آغوشش جمع کرد.

"منم مربی این مهد هستم، درست مثل تو؛ اما یک نگاه به ظاهر من بنداز! مثل تو شلخته نیستم."

"ببخشید جناب مربی، شما که اصلا از کلاست بیرون نمیای! این منم که همه‌اش باید توی حیاط مراقب بچه‌ها باشم."

تهیونگ با حرص غرغر کرد و کلاه آفتابیش رو، از گوشه اتاق برداشت و دوباره روی چمدون نشست، با این تفاوت که یکی از کفش‌های غواصیش کنار جعبه‌های بزرگ وسایل پرت شده بود.

پسر کوچیک‌تر نفس عمیقش رو با صدا بیرون فرستاد و کاغذها رو، روی میز گذاشت‌.
با قدم‌های بلند سمت تهیونگ اخمو رفت و بین پاهای از هم باز شده مرد ایستاد.

"ناراحتت کردم؟"

دستش رو بین‌ موهای مرد برد و بعد از باز کردن کش از دور تارهای مشکی‌رنگ و بلند تهیونگ، انگشت‌هاش رو، روی سر مرد حرکت داد و گرهٔ موهاش رو باز کرد.

"مگه بچه‌ام ناراحت بشم؟"

لبخندی کنج لبش نشوند و لب‌هاش رو به‌هم فشرد تا حرف مرد رو تایید نکنه.
تهیونگ درست مثل بچه‌های مهد لجباز، شیطون، مهربون و گاهی زودجوش بود.

"نه عزیزک من، فقط می‌خواستم مطمئن بشم از حرف من دلخور نشده باشی."

درحالی‌که مو‌های تهیونگ رو دوباره پشت سرش جمع می‌کرد، خیره به لب‌های آویزونش زیر لب زمزمه کرد و موهای مرد رو بست.

"نه، خب‌... نمی‌دونم. اصلا اگر شلخته باشم چی می‌شه؟"

"هیچی، دوباره عاشقت می‌شم."

مرد هومی کشید و کمی، فقط کمی گره اخم‌هاش رو باز کرد.
دستش رو، روی پیشونی تهیونگ گذاشت و آروم اخم رو از صورت مرد پاک کرد و بعد از قاب گرفتن صورتش، بوسه‌ای روی لب‌های آویزونش گذاشت.

"یدونه بخند ببینم ناراحت نیستی."

مرد درحالی‌که لب‌هاش رو به‌هم می‌فشرد تا جلوی لبخند بزرگش رو بگیره با تخسی به دوست‌پسرش نگاه کرد و دست به سینه شد.

"برو عقب، الان بچه‌ها می‌بینن."

جونگکوک دوباره لب‌های مرد رو بوسید و گونه‌اش رو نوازش کرد.

"مهم نیست، برام بخند که برم."

قلل از اینکه بتونه جواب پسر رو با غر زدن بده، صدای سوت مدیر مهدکودک توی گوش‌هاش پیچید و لرزی ناخوشایند توی تنش انداخت‌.
سریع دندون‌هاش رو توی قاب لب‌هاش نشون جونگکوک داد و از جا بلند شد.

"خب دیگه برو سر کلاست!"
~•
های، آدیا صحبت می‌کنه.
بهش عشق بدین تا جیغ نزنم.
ماچ تفی ♡

oneshot (BTS)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt