نسیم خنک تابستونی، آسمون نارنجیشدهای که غروب رو نشون میداد همراه با عطر پرتقال امگا قطعاً یکی از لذتبخشترین موقعیتهایی بود که آلفا میتونست توی زندگیش تجربه کنه.
خیره به امگای پرتقالی که طرف دیگهی بام بلند ساختمون ایستاده بود و با ظرافت قلمموی آغشته به رنگ رو روی بوم نقاشیش حرکت میداد، لبخند زد.
تارهای قهوهایرنگ موهاش رو از جلوی چشمهاش کنار زد و نگاه خیرهاش رو روی تن پسر چرخوند. موهای سفید مواج و تیشرتی بهرنگ موهاش که لکههای درشت رنگ روش خودنمایی میکرد.
زبونش رو، روی لبهاش کشید و با یک نفس عمیق عطر دلچسب امگا رو توی ریههاش کشید. دوست داشت جلو بره و بینیش رو روی غدهی ترشح پسر بکشه.
نمیدونست چه مدتی طرف دیگهی بام نشسته و پسرک همسایهاش رو تماشا میکنه، اما خوشحال بود که توی این مدت مین یونگی متوجه حضورش نشده.
مسلماً هیچ امگایی دوست نداشت نگاه خیرهی یک آلفای غریبه رو برای ساعتهای طولانی روی خودش احساس کنه.
نگاهش رو از تصویر زیبای مقابلش گرفت و با اکراه آه کشید. گیتارش رو از روی زمین برداشت و بدون اینکه صدای ساز رو دربیاره انگشتهاش رو روان روی سیمهای نازکش کشید.
فکرش سمت اتفاقات این مدت پرید و لبخند روی لبهاش رو پررنگتر کرد.
همین ماه گذشته بود که مین یونگی بهعنوان یک امگای مستقل داخل واحد روبهروییش ساکن شده بود و قلبش رو با لبخندهای مهربونش دزدیده بود.
با برخورد نوازشوار چیزی روی مچ پاهاش فریاد خفهای کشید و از ترس پرید که عطر غلیظ دارچین توی هوا پیچید.
امگای پرتقالی با حسکردن این بوی آشنا قلممو رو از بوم جدا کرد و نگاهش رو به آلفایی دوخت که وحشتزده به گربهی زیر پاش نگاه میکنه.
بیصدا یکی از خندههای لثهنماش رو، روی لبهاش نشوند که گوشههای چشمهاش چین خورد.
_ برفی، بیا اینجا پسر. جیمینی رو اذیت نکن.
با شنیدن صدای ملایم و خندون یونگی، موجود پشمالوی سفیدی که شباهت عجیبی به صاحبش داشت دمش رو با اکراه به مچ پای آلفای ترسو کشید و با قدمهایی اشرافی سمت صاحبش دوید.
تمام این مدتی که جیمین جایی دورتر ازش نشسته بود رایحهاش رو با سخاوت باز گذاشته بود تا آلفا رو متوجه خودش کنه حتی گاهی هم نگاه خیرهاش رو، روی تنش احساس میکرد؛ پس چرا جیمین طوری رفتار میکرد که انگار تمام کارهاش بیهوده بود؟
ناامید از این موضوع بیاهمیت به کثیفشدن شلوار جین آبیاش دستهای رنگیش رو بهش کشید._ متأسفم پسر، اصلاً حواسم نبود.
این واژه تنها چیزی بود که یونگی میتونست به جیمین نسبت بده.
امگا بدون اینکه جوابی به آلفا بده اخمهاش رو توی هم کشید و وسایل نقاشیش رو جمع کرد._ اشکال نداره، جیمینی؛ چون من دیگه داشتم میرفتم خونه.
آلفا با دیدن اینکه یونگی مثل همیشه بعد از دیدارشون قراره ازش فرار کنه ابروهاش رو توی هم کشید و از جا بلند شد.
_ میگم یونگی هیونگ دوست داری شام رو با هم بخوریم؟
امگا گربهی پشمالوش رو با یک دست و وسایل نقاشیش رو با یک دست دیگهاش بلند کرد. به چشمهای ریز جیمین خیره شد و سوالی نگاهش کرد.
_ شام رو امشب توی خونهی من بخوریم؟
گرگ درونش با زوزهای بلند شروع به ورجهوورجه کرد و مشتاقانه دم تکون داد. امگا با احساس تپش قلب لبخندی متین روی لبهاش نشوند و سرش رو پایین انداخت.
_ باشه جیمینی.
~•
لطفاً دوستش داشته باشید و بهش عشق بدید باشه خوشگلای من؟
YOU ARE READING
oneshot (BTS)
Romanceهای. آدیا صحبت میکنه. من اومدم با یک سری سناریو و وانشات(: حقیقتاً بچههای کوچکم بیشترین قسمت قلبم رو تسخیر کردن. پس بچههام رو دوست داشته باشید و بهشون عشق بورزید. درخواستی هم پذیرفته میشه🌙 Writer:ᴬᵈʸᴬ.ᶳᶤ