«بیبی؟ نمیخوای لباس بپوشی؟»
«نه.»
با شنیدن نه قاطع اون پسر آدمیزاد آهی کشید و پلکهاش رو، روی هم فشرد.
چطور میتونست به حرفهاش اینقدر بیاهمیت باشه و تقریباً لخت جلوی چشم همه راه بره؟
اون آدمیزاد کوچولو واقعاً شیطون بود و با لباس سفیدش که تمام کمرش رو؛ مخصوصاً اون تتوهای ماه زیباش رو نشون میداد، جلوی چشمهاش راه میرفت.
لپهاش رو با حرص باد کرد و دمش رو به زمین کوبید.
«جیمین! بیا این کت رو بپوش. ببین چقدر خوشرنگه، تازه به چشمهات هم میاد.»
درحالیکه گوشهاش رو، روی سرش خوابونده بود با چشمهایی مظلوم به لبهای پفکی جیمین خیره شد.
«نمیخوام، همین شکلی خوشگلم.»
چشمهاش رو داخل کاسه چرخوند و پاش رو با حرص روی زمین کوبید.
«اوهوم، همه جوره خوشگلی؛ اما الان موضوع این هست که باید لباس تنت کنی.»
آدمیزاد با خنده روی زمین دراز کشید و به حرصخوردن اون گربهی نارنجی خیره شد که دم بلندش رو، روی هوا میکوبید.
«اگر کت بپوشم که دیگه ماهم رو کسی نمیبینه.»
لبهاش رو نمادین آویزون کرد و با چشمهای گرد شده به صورت اخموی گربهاش نگاه کرد.
«من! من میبینم، مهم منم.»
بیصدا خندید و جلو رفت و بوسهای روی پیشونی گربهی حسودش گذاشت.
«باشه، میپوشم.»
آروم زمزمه کرد و اجازه داد یونگی، کت رو تنش کنه.
یونگی با نفس راحتی گوشهاش رو سیخ کرد و لبخندی لثهای روی لبهاش نشوند.
البته اگر میدونست که قبل از رسیدن به مهمونی جیمین کت رو با زور پاره میکنه، هیچوقت قبول نمیکرد که با اون آدمیزاد به مهمونی تولد بره!
•~
های، آدیا صحبت میکنه.
خوبین فندقهای من؟
به کیوتیهام عشق بدید، بای ♡♡
BẠN ĐANG ĐỌC
oneshot (BTS)
Lãng mạnهای. آدیا صحبت میکنه. من اومدم با یک سری سناریو و وانشات(: حقیقتاً بچههای کوچکم بیشترین قسمت قلبم رو تسخیر کردن. پس بچههام رو دوست داشته باشید و بهشون عشق بورزید. درخواستی هم پذیرفته میشه🌙 Writer:ᴬᵈʸᴬ.ᶳᶤ