صدای موسیقی ملایمی که از ضبط پخش میشد، لبخندی روی لبهاش نشوند. نگاهش رو به تصویر تاریک پشت شیشه دوخت و بیصدا با یک نفس عمیق عطر تن پسر مومشکی رو به ریههاش کشید. عطر خنکی که خون توی رگهاش رو تازه کرد.
بزاقش رو فرو برد و زانوهاش رو داخل شکمش جمع کرد. صبح زود جونگکوک باهاش تماس گرفت و پیشنهاد یک سفر کوتاه با ماشین رو داد و تهیونگ بدون لحظهای فکر درحالیکه رنگ قرمز موهاش رو آماده میکرد، جواب مثبت داد. پسر موقرمز بدون اتلاف وقت سر رنگیش رو شسته و کولهای کوچک از وسایل مورد نیازش جمع کرده بود.
نسیم خنکی از بین شیشههای نیمه باز ماشین به تنش رسوخ کرد و لرزش انداخت. شونههاش رو جمع کرد و مثل یک جنین خودش رو به آغوش کشید.
صفحهی ذهنش مثل یک برگهی دست نخورده سفید بود و افکارش در دورترین نقطهی جهان هستی میچرخید.
برخلاف شبهای گذشته صدایی توی سرش فریاد نمیزد و همهچیز در آرومترین حالت ممکن خودش بود!
درب ماشین با صدای تق کوتاهی بسته شد و وادارش کرد نگاه از دل تاریکی شب بگیره و بهسمت پسر مومشکی برگردونه.
جونگکوک درحالیکه دو دکمهی پیرهن همرنگ موهاش رو باز میکرد، کنارش نشست و سنگینی نگاهش رو روی تنش چرخوند.
فضای کوچک ماشین باعث شد شونههاشون بههم کشیده بشه و گرد شرم و خجالت رو روی گونههای پسر موسرخ بنشونه."شب رو اینجا میمونیم؟"
تهیونگ با صدای دلنشینش واژهها رو کنار هم چید و نگاهش رو به جایی پشت تن جونگکوک توی دل تاریکی دوخت. پسر بزرگتر جرئت نگاهکردن به تیلههای شفاف روبهروش رو نداشت!
مومشکی نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و زیر لب هومی گفت. نگاه تیرهی جونگکوک با سنگینی تمام روی تن پرستیدنی تهیونگ میچرخید و پسر جوان با هربار نگاهکردن به معشوق دوستداشتنیش بیشتر از قبل غمگین میشد."سردته، عروسک؟"
لقب موردعلاقهی تهیونگ رو به زبون آورد و نگاهش رو به لبخند کمجون لبهاش دوخت. جونگکوک دوست داشت تمام خطهای رفاقت رو کنار بزنه و با چشمپوشی روی همهچیز تن جمعشدهی مقابلش رو به آغوش بکشه.
جونگکوک میخواست یکبار برای همیشه شجاعت حرفزدن پیدا کنه و تا آخرین لحظهی عمرش به پرستش بُت زیبای روبهروش بپردازه!
موقرمز با شنیدن سوال جونگکوک و لقبی که خطابش کرده بود، لب زیرینش رو به دندون گرفت و هوم کشید.با کمی تردید زمزمه کرد و آستینهای پیرهن سفیدش رو تا روی بند انگشتهاش پایین کشید. چرخش نگاه جونگکوک روی دستهاش رو دید و خجالتزده از زخمیبودن مچش، سعی کرد دستهاش رو بین شکم و پاش مخفی کنه.
لحظاتی توی سکوت سپری شد که بالأخره نگاه جونگکوک خاطرش رو آزرد و اخمی میون ابروهاش نشوند."اینشکلی نگاهم نکن!"
به تلخی زمزمه کرد و لب زیرینش رو به دندون کشید. پسر جوان تارهای ریخته شده روی صورت تهیونگ رو با نوک انگشت کنار زد و بیاختیار نگاه از خطهای عمیق و سطحی روی دستهای پسر گرفت.
"اینکه زخمهات رو نگاه میکنم اذیتت میکنه؟"
"آره!"
پسر بزرگتر با سرعت جوابش رو داد و خجالتزده از این تندی، نگاهش رو بهسمت شیشهی نیمه باز چرخوند. تهیونگ لحظهای ترسید که جونگکوک لب از هم باز کنه و زخمهاش رو مورد تمسخر قراره بده؛ اما جونگکوک که هیچوقت بهش نمیخندید!
شاید هم...
شاید هم ترسیده بود که پسر با ترحمی زیاد تنش رو به آغوش بکشه و رویاهایی دروغین به خوردش بده!
پسر جوان با دیدن روگرفتن معشوقاش بیصدا نفس کشید و پلکهاش رو روی هم فشرد. لحظهای بعد دستهای سرد تهیونگ رو میون انگشتهاش گرفت و بوسهای سبک روی تکتک خطهایی که پوست عسلیش رو زشت کرده بود، نشوند."نگاه من به این زخمها آزارت میده و تو رو برمیگردونی ازم؛ پس من چی بگم که دیدن این زخمها روی تنت روحم رو تا جهنم میبره و من هربار شکستهتر از قبل پیشت برمیگردم؟"
جونگکوک لحظهای مکث کرد و باز هم بوسههاش رو روی مچ ظریف تهیونگ نشوند.
"میشه اجازه بدی مرهم زخمهات بشم؟"
"اگر اجازه بدم... زخمهام رو مثل الان میبوسی؟"
موقرمز با تنی منقبض شده به دست اسیرش میون انگشتهای محکم جونگکوک خیره شد و زیر لب زمزمه کرد.
"میبوسم و خودم رو فدات میکنم تا دیگه اینطور تنت رو زخمی نکنی!"
"قول میدی میون راه رهام نکنی؟"
صداش با بغض به گوش رسید و نگاهش به نگاه سیاه جونگکوک گره خورد.
"قسم میخورم که تا آخرین لحظهی زندگیم خودم رو فدات کنم تا دوباره زخمی به خودت نزنی!"
"پس بیا مرهمم شو"
~•
های آدیا صحبت میکنه.
لطفاً دوستش داشته باشید و نظر بدید
YOU ARE READING
oneshot (BTS)
Romanceهای. آدیا صحبت میکنه. من اومدم با یک سری سناریو و وانشات(: حقیقتاً بچههای کوچکم بیشترین قسمت قلبم رو تسخیر کردن. پس بچههام رو دوست داشته باشید و بهشون عشق بورزید. درخواستی هم پذیرفته میشه🌙 Writer:ᴬᵈʸᴬ.ᶳᶤ