صبحهای بهشت برخلاف همیشه با صدای آواز پرندگان شروع نشد! خورشید با خساست نورش رو از دروازههای بلند و سفید پنهان کرده بود و تمام نگاهها بهسمت ابرهای سیاه میچرخید؛ ابرهایی که تنها نشاندهندهی موجود پلیدی به اسم شیطان بود!
یونگی بهعنوان سیاهترین مخلوق خدا، کسی که از پدر خودش سرپیچی کرده بود، با غروری نمایانشده توی تکبهتک قدمهاش، وارد باغ سفید شده و رد سیاهش رو به جا گذاشته بود.
مرد بالهای بلند و سیاهرنگش رو میون آسمون آبیرنگ بهشت باز کرده بود و با لذت به رعد و برقهای شکل گرفتهی بالای سرش نگاه میکرد.
رعد و برقهایی که تنها نشانهی اعتراض مردم بهشت از حضورش توی جهنم بود!
پوزخندی روی لبهاش نشوند و نگاهش رو بهسمت قلعهی بلند مدنظرش گردوند. بالهاش رو از هم باز کرد و قبل از اینکه فرشتگان بزرگ به سراغش بیان، از روی ابرها پرید و با چند بالزدن کوتاه خودش رو به پنجرههای بلند قامت رسوند.
با یک اشارهی کوچک شیشههای تزیینشده از جلوی راهش کنار رفتند و مسیر رو برای رسیدن به پسرک موردعلاقهاش باز کردن.
نوک کفش تیزش رو لب سکوی سفید گذاشت و بیاهمیت به سیاهشدنش وارد اتاق پر نور شد.
شیطان با لبخندی به نرمی استخوانهای پوسیده روی لبهای خشکش، پا به استراحتگاه یکی از پاکترین فرشتههای خدا گذاشته بود!
موجود تاریکی بدون ترس از سرزنش و تبعیدهای دوباره، تنها برای دیدن روی نورزادهی موردعلاقهاش از تمام قوانین گذشته و تنش رو برای تبعیدهای دوباره آماده کرده بود.
با ایستادن وسط اتاقی که از همهجا نور دیده میشد، چشمهای سرخش به سوزش افتاد و واژههای ناپسند از میون لبهاش فرار کرد. شاخهای بلند و تیرهاش بهخاطر اینهمه روشنی، تیر کشید و وادارش کرد دندونهاش رو روی هم بکشه.
مرد با تردیدی که توی وجودش راه پیدا کرده بود، چشمهاش رو به دنبال دیدن چهرهی آشنای معشوقاش چرخوند و جسم خوابیدهاش رو روی تخت پیدا کرد.
یونگی بعد از صافکردن گلوش با قدمهایی که حتی صداش به گوش خدا هم نمیرسید، بهسمت تخت راه افتاد و روی تشک ابری نشست.
ابر سفید زیر تنش بهخاطر آلودگیهای جسمش بهآرومی درست مثل مرگ سیاه شد و لبخندی از جنس آتش روی لبهاش نشوند.
نگاه سرخش رو از سیاهی وجودش گرفت و به چهرهی پرنور فرشتهی موردعلاقهاش دوخت. قلب مردهاش توی سینهاش تپید و انگشتهای گناهکارش برای یک نوازش کوتاه بلند شد. با تردید و نفسهایی تند نوک انگشتهای آتشینش رو بهسمت تارهای طلاییرنگ جیمین کشید و لحظهای قبل از لمسکردن تن پاک معشوقاش، عقب کشید.
ترس سیاهکردن روح پاک پسر مثل ویروسی کشنده توی مغزش افتاد و نفسهاش رو برید.
چطور میتونست به محبوبش آسیب بزنه؟
بزاقش رو بهسختی فرو برد و نگاهش رو به نیمرخ پرستیدنی فرشتهی شادی دوخت.
اگر لمسش میکرد و فرشتهی شادی رو از بین میبرد و شیطان ناامیدی تحویل میگرفت چی؟
قلبش با این تصورات خرد شد و وحشت تمام وجودش رو گرفت.
چطور میتونست لبهای همیشه خندان پسر رو تبدیل به منحنی پایین افتاده کنه؟
وحشتزده از روی تخت بلند شد و با بالهایی پریشون بهسمت پنجره قدم برداشت.
باید هرچه سریعتر از این بهشت لعنتشده دور میشد؛ اونقدر دور که حتی نگاهش به چشمهای عسلیرنگ پسر نیفته!
جیمین فرشتهی پاک و شادی بود، فرشتهای که مهربونیش زبانزد دو دنیای سیاه و سفید شده بود! یونگی هیچوقت به خودش اجازه نمیداد آسیبی به محبوبش بزنه.
هرچند پسرک معصوم با همین لبخندهای دلفریب بند اسارت قلبش رو به دست گرفته بود. همین لبخندها بود که وادارش کرد مثل سگی گمشده، دنبال صاحبش تا بهشت راه بیفته!- اوه، اومدی که من رو ببینی؟
صدای لطیف فرشتهی شادی توی گوشهاش پیچید و قلبش رو به تپش وادار کرد. نفسش برید و پلکهاش روی هم افتاد.
- نمیترسی بهت آسیب بزنم؟
- اوه، فکر میکردم قراره من رو با خودت ببری.
~√
های آدیا صحبت میکنه. لطفاً دوستش داشته باشید و نظر بدید( ꈍᴗꈍ)
BẠN ĐANG ĐỌC
oneshot (BTS)
Lãng mạnهای. آدیا صحبت میکنه. من اومدم با یک سری سناریو و وانشات(: حقیقتاً بچههای کوچکم بیشترین قسمت قلبم رو تسخیر کردن. پس بچههام رو دوست داشته باشید و بهشون عشق بورزید. درخواستی هم پذیرفته میشه🌙 Writer:ᴬᵈʸᴬ.ᶳᶤ