My Son/kookv

130 5 2
                                    


صدای قهقهه‌هایی بلند سکوت شب رو شکست و نگاه کلافه‌ی مرد قرمزپوش رو خریدار شد.
کلاه سیاه‌رنگ روی سرش رو کمی جابه‌جا کرد و از پرده‌های بزرگ و سنگینی که حکم درب چادر رنگیش رو داشت، بیرون رفت.
نگاهش توی تاریکی به چشم‌های آرایش‌ کرده و خون‌ افتاده‌ی پسر خورد. بی‌صدا نفس عمیقی کشید و جسم سرد توی دست‌هاش رو فشرد.
با قدم‌هایی بلند جلو رفت و از چادر محبوبش دور شد تا خودش رو به تن خونی پسرکش برسونه.
لباس سفید تهیونگ با لکه‌های ریز و درشت خون تزیین شده بود و قلبش رو می‌لرزوند. نه از ترس، بلکه از نگرانی!
می‌ترسید پسرکش به خودش آسیب زده باشه و این سرخی روی لباسش خون توی رگ‌هاش باشه!
صدای قهقهه‌های جنون‌وار پسر موبلوند توی گوش‌هاش پیچید و بادکنک‌های قرمز از پشت سرش به پرواز دراومد‌.
تهیونگ دست‌های آغشته به خونش رو بالا گرفت و با قدم‌هایی نئشه‌مانند کف کفش‌های بزرگش رو روی زمین کشید.
اشک از گوشه‌ی چشم‌هاش پایین ریخت و آرایش سیاه دور چشمش رو خراب کرد.

"ببین کی اینجاست! ارباب من، نظرت درمورد این ظاهر چیه؟! دوستش داری؟"

پسر بغض توی گلوش رو پشت خنده‌های ترسناکش مخفی کرد و توی فاصله‌ی یک قدمی رئیس سیرک ایستاد. چشم‌های کشیده‌اش به‌خاطر اشک برق می‌زد و شونه‌هاش هرلحظه خسته‌تر از قبل رو به پایین سقوط می‌کرد.
جونگکوک با احساس رایحه‌ی خون کمی چهره‌اش رو جمع کرد و اجازه داد اخم روی پیشونیش بنشینه.

"چرا اخم می‌کنی؟ از بوی خون روی تنم بدت اومده؟!"

جونگکوک در جواب فریاد بلند پسرکش نفس عمیقی کشید و تیغ سفید توی دستش رو داخل جیبش گذاشت.
فاصله‌ی یک قدمیشون رو از بین برد و دست‌هاش رو دور تن تهیونگ پیچید و پسرکش رو توی آغوشش حبس کرد.

"چرا بغض کردی، پسرم؟"

دلقک با چونه‌ای لرزون از بغض لب‌هاش رو به خنده باز کرد؛ اما نوازش کمرش توسط دست‌های گرم جونگکوک باعث شد اشک‌های داغش روی پوستش بریزه و تنش میون بازوهای مرد به لرز بیفته.

"بغض ندارم که!"

"واقعاً؟ پس دلیل لرزش تن و صدات چیه، پسرکم؟"

لفظ پسرکمی که مرد همیشه زمزمه می‌کرد قلبش رو به بازی گرفت و آخرین تلاش‌هاش برای گریه‌نکردن رو از بین برد.
حالا صدای هق‌هق‌هاش بود که سکوت رو می‌شکست.
سرش رو توی گردن مرد فرو کرد و دست‌های خونیش رو به کت راه‌راه جونگکوک چنگ کرد.

"التماس کرد نفسش رو نگیرم؛ ولی... ولی اذیتم کرده بود. تو گفتی نفس هرکی اذیتم کرد رو بگیرم، جونگکوکی."

اخمی ظریف میون ابروهای مرد نشست و باعث شد با فشاری کوچیک تن چسبیده‌ی پسرش رو فاصله بده و چهره‌ی بی‌نقصش رو میون انگشت‌هاش قاب بگیره.

"نگفتم بی‌خبر از من نفس کسی رو نگیر؟ نگفتم بی‌خبر از من جلوی کسی که اذیتت کرده واینستا؟ نگفتم هرکی اذیتت کرد به خودم بگو تا نفسش رو بگیرم؟"

صدای سرزنش‌گرش باعث شد لب‌های رنگ‌شده‌ی دلقک رو به پایین سقوط کنه. مرد نفس عمیقی کشید و بعد از فرستادن دست‌هاش پشت گردن تهیونگ، لب‌های پسر رو اسیر دندون‌هاش کرد و بوسه‌ای خشن روی لب‌های شور شده از اشکش نشوند.

"بگو این‌بار نفس کی میون دست‌هات بند اومد؟"

چشم‌های ناز پسرکش باز از اشک درخشید و چونه‌اش لرزون شد.

"نمی‌دونم کی بود؛ ولی بهم می‌خندید."

تهیونگ به نرمی توی آغوش مرد فرو رفت و دست‌هاش رو دور گردنش پیچید.

"بازم بهم خندید. منم ناراحت شدم؛ پس دست‌هام رو پیچیدم دور گردنش. فشار دادم؛ ولی هنوز می‌خندید. صدای خنده‌هاش هنوز توی سرم می‌چرخه. از صداش بدم میاد."

فشار دست‌هاش با ناامیدی از روی گردن مرد برداشته شد و چشم‌هاش به چشم‌های بی‌حس جونگکوک خیره شد.
دستی به صورتش کشید که آرایش چشمش بهم ریخته‌تر از قبل شد و چهره‌اش رو بدشگون‌تر کرد.

"از صدای خنده‌اش عصبانی شدم، جونگکوکی. تو گفتی فقط من حق دارم بلند بخندم! فقط صدای خنده‌ی من قشنگه!"

چشم‌های تهیونگ غرق در خون شد و چهره‌اش با جنون درخشید.
مرد با دقت واژه‌ها رو تحلیل می‌کرد و هرلحظه منتظر ادامه‌ی صحبت‌های پسرکش می‌نشست.

"نفسش با دستم بند نیومد. اونجا یکم تاریک بود.؛ پس مجبور شدم دست‌هام رو از گردنش بردارم. دورم رو نگاه کردم و چشمم به چاقو خورد. برش داشتم. یک‌بار، دوبار، سه‌بار، نمی‌دونم چندبار شد؛ فقط توی بدنش کوبیدم. دیگه نمی‌خندید. داد می‌زد. گریه می‌کرد."

پسر با هربار شمردن مشت محکمی به سینه‌ی جونگکوک می‌کوبید و قهقهه می‌زد. تنش دوباره اسیر بازوهای مرد شد و نگاه تیز جونگکوک وادارش کرد لحظه‌ای دست از حرف‌زدن بکشه.

"کار بدی کردم؟"

پسر آغشته به خون درست مثل کودکی خطاکار منتظر تکذیب مرد بود. جونگکوک لبخندی گوشه‌ی لب‌هاش نشوند و تارهای بلوند پسرکش رو کنار زد.

"نه، تو هیچ‌وقت کار بدی نمی‌کنی."

"حتی اگر اونی که نفسش رو گرفتم خودم باشم؟"

لب‌های داغ جونگکوک روی لاله‌ی گوشش نشست و ناخن‌های تیز مرد توی گوشتش فرو رفت.

"گرفتن نفست از اون کارهای ممنوعه‌ست، پسرکم. حتی خدا هم حق گرفتن نفس‌هات رو نداره!"

زمزمه‌ی داغ مرد توی گوش‌هاش باعث شد هومی بکشه و اجازه بده دندون‌های مرد روی پوستش رد بندازه.

"حالا بهم بگو نفس کی رو بریدی."

تهیونگ چشم‌های خالی از احساسش رو به چادر بزرگ روبه‌روش دوخت و پلک کوتاهی زد.

"همونی که دیشب تنش رو مزه کردی‌."

صدای قهقهه‌های بلند جونگکوک توی گوش‌هاش پیچید و تنش از چنگ مرد رها شد.

"برادرت رو می‌گی؟"

لبخندی جنون‌وار روی لب‌های سرخ دلقک نشست و پسر موطلایی به تقلید از جونگکوک دیوانه‌وار خندید.

"آره!"
~•
های آدیا صحبت می‌کنه.
دوستش داشته باشید و با نظر‌های قشنگتون خوشحالم کنید وگرنه می‌گم تهیونگ بیاد سراغتون 🤡🔪

oneshot (BTS)Where stories live. Discover now