جام سرخرنگ رو بین انگشتهای سرد و رنگپریدهاش فشرد و نگاه تاریکش رو داخل فضای نمور و بینور اتاق گردوند.
صدای باد پیچیدهشده بین شاخههای درختهای خشک بیرون از اتاق و تقتق برخورد شاخهها با شیشهی شکسته، لرز رو به تن هر موجود زندهای میانداخت.
ابرهای سیاهرنگ، آسمون همرنگش رو رد کرد و ماه با سخاوت نور سفید و تن نقرهایش رو به رخ کشید.
صدای زوزهی گرگینهها توی دشتهای چند فرسخی درست شبیه به نوای لالایی گوشهاش رو نوازش کرد.
شاخههای خشک و پوسیدهی درختِ پشت پنجره روی کف پارکتپوش اتاق، سایههای ترسناک شکل داد و اخمی روی پیشونی تنها موجود داخل عمارتِ خوفناک نشوند.
جام سرخش رو بین انگشتهاش چرخوند و با یک نفسِ بینفس، تمام مایع گس و تلخ قرمز رو سر کشید.
باریکهای ریز و نازک از گوشهی لبهاش سرازیر شد و چونهاش رو خیس کرد.
بوی تعفن جنازههای ریز و درشت داخل اتاق نفس بینفسش رو بند آورد.
تقتق، صدای کوبیدهشدن کفشهایی سنگین پارکتها و صدای قهقهههای بلندی از دل تاریکی تنش رو به لرز انداخت.
قهقهههایی شبیه به قهقهههای شیطان، پدر عزیزش.«خوشگل شدی!»
صدای نازک و جیغ کلمات رو کنار هم گذاشت و سکوت شب رو شکست.
مرد تنهای شب، چشمهاش رو با اکراه چرخوند و زبونش رو، روی خیسی زیر لبهاش کشید.«تا چشمهای کور تو از جا دربیاد.»
به آرومی و با صدای پر از خش زمزمه کرد و آخرین قطرات سرخ خونِ داخل لیوان رو سر کشید.
صدای کشیدهشدن ناخن روی دیوار و قدمهای محکمی که از هر چهار طرف پارکتهای چوبی رو به لرزه میانداخت، برای بار دوم سکوت عمارت رو شکست.«چشمهای کور من عاشق چشمهای تو شده.»
صدای جیغ با خنده گفت، نور ناشی از رعد و برق ناگهانی درست لحظهای قبل از صدای مهیبش اتاق رو روشن کرد.
صورتی سفید شده با رنگ و لبهایی تا بناگوش سرخ، جلوی چشمهاش ظاهر شد و ضربانی به قلب مردهاش انداخت.
نفس آرومی کشید و چشمهاش رو به چشمهای از حدقه بیرون زده و سیاه شدهی داخل تاریکی دوخت.
چشمهایی بیروح و به رنگ شب که دو بندانگشت زیر هر پلک سیاه و خطی سرخ شبیه به اشکی خونآلود تا روی لبهاش داشت.
دوباره رعد و برق اتاق رو روشن کرد و صدای بلندش شیشهها رو به لرز انداخت.
مرد دلقکنما که لباسهایی سفید و لبههای دوردوزی شدهی قرمز به تن داشت با خندهای شرورانه، سر کجشدهاش رو صاف کرد و قدمهاش رو، روی زمین بهسمتش کشید.
به قدری جلو که میتونست گرمای نفسهای مرد رو، روی پوست سردش احساس کنه.«بوی مرگ میدی!»
از این فاصلهی کم میتونست خونهای ریخته شده روی لباس دلقک رو ببینه.
بدون اینکه چشم از چشمهای تاریک مرد بگیره، پوزخند زد.
KAMU SEDANG MEMBACA
oneshot (BTS)
Romansaهای. آدیا صحبت میکنه. من اومدم با یک سری سناریو و وانشات(: حقیقتاً بچههای کوچکم بیشترین قسمت قلبم رو تسخیر کردن. پس بچههام رو دوست داشته باشید و بهشون عشق بورزید. درخواستی هم پذیرفته میشه🌙 Writer:ᴬᵈʸᴬ.ᶳᶤ